۱۳۸۹ آبان ۴, سهشنبه
۱۳۸۸ آذر ۳, سهشنبه
ایدههایِ اسلاوی ژیژک باید با واقعیت پیوند بخورند
یادداشتِ مترجم: چند وقتِ پیش هم در ایران مؤسسهی مطالعاتی اندیشهی سیاسی ـ اقتصادی، سمیناری را حولِ نظراتِ اسلاوی ژیژك، آلن بدیو و جورجیو آگامبن به نامِ «گفتارهایِ چپ معاصر» برگزار كرد. سخنرانان، مراد فرهادپور، امید مهرگان، صالح نجفی، علی عباسبیگی و... بودند. این یادداشت را مرتبط با چنین رویدادی در ایران بخوانید. هر چند، افسوس كه در اینجا نمیتوان از «رویدادِ سالانهی ماركسیسم» (مثلاً از ماركسیسم 1388) نام برد. باید بیفزایم که الکس کالینیکوس در کتابِ سرچشمههایِ نقد ایدههایِ اسلاوی ژیژک را بررسی میکند.
نزدیک به هزار نفر در همایشی که در آخرِ همین هفته دربارهی ”ایدهی کمونیسم“ در مرکزِ لندن (Central London) برگزار میشود، حضور خواهند یافت.
به خودیِ خود، کارِ بزرگی نیست. همایشهایِ چپ بهطورِ منظم در مرکزِ لندن برگزار میشوند. رویدادِ سالیانهی مارکسیسمِ حزبِ کارگرانِ سوسیالیست[1] بیش از هزار شرکتکننده را به خود جذب میکند.
دو چیز است که این همایشِ خاص را متفاوت میکند. نخست اینکه این همایش را نه مجله یا سازمانی سیاسی بلکه مؤسسهی علومِ انسانیِ کالجِ بیرکبِک[2] ترتیب داده است. دوم اینکه این همایش توجهِ نامعمولِ رسانهای را به خود جلب کرده است. فایننشالتایمز یک صفحهی تمام از نسخهی آخرِ هفتهی خود را با عنوانِ ”مارکسیستِ فروتن“ به گفتوگو با مدیرِ مؤسسهی علومِ انسانی، اسلاوی ژیژک اختصاص داد.
احتمالاً ژیژک یکی از درخشانترین چهرههایِ چپِ روشنفکر است که موفق شده نظرِ برخی از خوشنامترین فیلسوفانِ قارهای ـ بهویژه آلن بَدیو، تونی نِگری و جورجیو آگامبن با هم، در میانِ دیگران تِری ایگلتون و پیتر هالوارد ـ را بهعنوانِ سخنران جلب کند. به نظر میآید، تأکید بر فلسفه باشد. در اعلانِ تبلیغاتیِ همایش آمده: ”از افلاتون به بعد، کمونیسم تنها ایدهی سیاسیِ درخورِ یک فیلسوف است“.
خوشبختانه، ژیژک جز اینکه عینی باشد، جورِ دیگری نمیتواند باشد. نوشتهها و سخنرانیهایاش بهشکلی وسوسهانگیز به سطحِ بالایی از فلسفهورزیِ همراه با تفسیرِ سیاسی، نقدِ فیلم و جوکهایِ بهشدت رکیک آمیخته است.
بهخالزدن
بعضیوقتها ژیژک ازنظرِ سیاسی درست به خال میزند. او یادداشتی درخشان ـ تخیلاتات را به کار بگیر[3] ـ بعد از پیروزیِ انتخاباتیِ باراک اوباما نوشت. در آن، او هم بر اینکه جمعیتِ تبریکگو مطلقاً حق داشت این را چونان شکستِ تاریخیای واقعی ببینند و هم اینکه ”مبارزهی حقیقی، تازه، پس از پیروزی آغاز میشود؛ مبارزه برایِ آنچه این پیروزی بهشکلی اثرگذار معنا خواهد داد“ تأكید میكند.
در بیشترِ گفتوگویاش با فایننشالتایمز، ژیژک نکتههایِ بسیار خوبی را بیان میکند. با اینکه باور دارد که ”بحرانِ مالی، اتوپیایِ لیبرالیای را که پس از فروپاشیِ اتحادِ شوروی در 1991 رونق گرفت، تباه كرده است“ اما همچنین بر اهمیتِ ”مبارزهی ایدئولوژیک برایِ چهگونگیِ تفسیرِ بحرانِ مالی“ تأکید میکند. دریغ، مسئلهی استالینیسم، آنجایی است که ژیژک موذیانه برخورد میکند. تحمیلکردنِ رابطهای میانِ ایدهی کمونیسم و آنچه بعضیوقتها ”کمونیسمِ تاریخی“ خوانده میشود، جایی است که او به دستوپازدن میافتد و طرفه میرود. خوشبختانه، او برخی چیزهایِ واقعاًچرندی را که در گذشته دربارهی این موضوع گفته است، تکرار نمیکند.
برایِ نمونه او در کژنگریستن (2006)[4] نوشته بود: ”اگر واقعاً بخواهیم از عملی نام ببریم که حقیقتاً شجاعانه باشد، به این خاطر که یکی حقیقتاً ”جربزه داشته است“ برایِ ناممکن تلاش کند، بهرغمِ اینکه در همانحال کاری دهشتناک بوده است، آن عمل، جمعیکردنِ اجباریِ استالین در اتحادِ شوروی در پایانِ دههی بیست بوده است“.
ژیژک، استالینیست نیست. او در اسلووِنیایِ تحتِ دیکتاتوریِ حزبِ کمونیستِ سالخورده یک معترض بود. اما به نظر میآید فکر میکند که تنهاشیوهی اثباتکردنِ لیبرالنبودناش، تنزدن از پذیرفتنِ گناهانی است که مدافعانِ سرمایهداری میکوشند به گردنِ مارکسیستها بیندازند.
این رویکرد، هر چند بهواقع رویکردی نادرست نیست [اما] عقبکشیدن از و قطعِ رابطه با کنشِ سیاسی را بازتاب میدهد.
همایشِ ژیژک، دربارهی ”ایدهی کمونیسم“ است. اما اگر بههماناندازه که میگوید، متوجه باشد، با بهچالشكشیدنِ تبیینهایِ دستِراستی از این بحران، از قلمرویِ این ایده پا بیرون خواهد گذاشت و اندیشیدن به این را که چپِ مارکسیست، چهگونه میتواند با نیروهایِ اجتماعیِ واقعی پیوند بخورد، آغاز خواهد كرد.
بیاهمیتیِ سازماندهندگانِ همایشِ بیرکبِک نسبت به کنشِ سیاسی در ورودیهی وحشتناکِ 100دلاریِ آن بازتاب مییابد. چنین چیزی بهانه دستِ دستِراستیهایی شبیهِ جان لهلوید میدهد تا این همایش را بهعنوانِ دارودستهی پروفسورهایِ پابهسنگذاشتهی جمعشده دورِ ”یک توهمِ آکادمیک“ طرد كنند.
البته حرفهایِ اینچنینی بیشتر مایهی تأسف اند، تا چیزی دیگر. آنهایی که در این همایش شرکت میکنند چه سخنرانان چه شنوندگان، مردمانی جدی اند که بر پایهی تعلقِ مشترکِ مبارزه با سرمایهداری گردِ هم میآیند. اما آنهایی که میخواهند دست به چنین کاری بزنند، نمیتوانند از مسئلهای که مارکس سالها قبل پیش کشیده است، فرار كنند: [اینکه] چهگونه نظریه و کردار یگانه میشوند.
----------
[1] The Socialist Workers Party’s annual Marxism event
[2] Birkbeck College’s Institute for the Humanities
[3] Use your illusions
[4] انتشاراتِ رخدادنو در نمایشگاه امسال وعده داد که این کتاب را منتشر خواهد کرد.
نزدیک به هزار نفر در همایشی که در آخرِ همین هفته دربارهی ”ایدهی کمونیسم“ در مرکزِ لندن (Central London) برگزار میشود، حضور خواهند یافت.
به خودیِ خود، کارِ بزرگی نیست. همایشهایِ چپ بهطورِ منظم در مرکزِ لندن برگزار میشوند. رویدادِ سالیانهی مارکسیسمِ حزبِ کارگرانِ سوسیالیست[1] بیش از هزار شرکتکننده را به خود جذب میکند.
دو چیز است که این همایشِ خاص را متفاوت میکند. نخست اینکه این همایش را نه مجله یا سازمانی سیاسی بلکه مؤسسهی علومِ انسانیِ کالجِ بیرکبِک[2] ترتیب داده است. دوم اینکه این همایش توجهِ نامعمولِ رسانهای را به خود جلب کرده است. فایننشالتایمز یک صفحهی تمام از نسخهی آخرِ هفتهی خود را با عنوانِ ”مارکسیستِ فروتن“ به گفتوگو با مدیرِ مؤسسهی علومِ انسانی، اسلاوی ژیژک اختصاص داد.
احتمالاً ژیژک یکی از درخشانترین چهرههایِ چپِ روشنفکر است که موفق شده نظرِ برخی از خوشنامترین فیلسوفانِ قارهای ـ بهویژه آلن بَدیو، تونی نِگری و جورجیو آگامبن با هم، در میانِ دیگران تِری ایگلتون و پیتر هالوارد ـ را بهعنوانِ سخنران جلب کند. به نظر میآید، تأکید بر فلسفه باشد. در اعلانِ تبلیغاتیِ همایش آمده: ”از افلاتون به بعد، کمونیسم تنها ایدهی سیاسیِ درخورِ یک فیلسوف است“.
خوشبختانه، ژیژک جز اینکه عینی باشد، جورِ دیگری نمیتواند باشد. نوشتهها و سخنرانیهایاش بهشکلی وسوسهانگیز به سطحِ بالایی از فلسفهورزیِ همراه با تفسیرِ سیاسی، نقدِ فیلم و جوکهایِ بهشدت رکیک آمیخته است.
بهخالزدن
بعضیوقتها ژیژک ازنظرِ سیاسی درست به خال میزند. او یادداشتی درخشان ـ تخیلاتات را به کار بگیر[3] ـ بعد از پیروزیِ انتخاباتیِ باراک اوباما نوشت. در آن، او هم بر اینکه جمعیتِ تبریکگو مطلقاً حق داشت این را چونان شکستِ تاریخیای واقعی ببینند و هم اینکه ”مبارزهی حقیقی، تازه، پس از پیروزی آغاز میشود؛ مبارزه برایِ آنچه این پیروزی بهشکلی اثرگذار معنا خواهد داد“ تأكید میكند.
در بیشترِ گفتوگویاش با فایننشالتایمز، ژیژک نکتههایِ بسیار خوبی را بیان میکند. با اینکه باور دارد که ”بحرانِ مالی، اتوپیایِ لیبرالیای را که پس از فروپاشیِ اتحادِ شوروی در 1991 رونق گرفت، تباه كرده است“ اما همچنین بر اهمیتِ ”مبارزهی ایدئولوژیک برایِ چهگونگیِ تفسیرِ بحرانِ مالی“ تأکید میکند. دریغ، مسئلهی استالینیسم، آنجایی است که ژیژک موذیانه برخورد میکند. تحمیلکردنِ رابطهای میانِ ایدهی کمونیسم و آنچه بعضیوقتها ”کمونیسمِ تاریخی“ خوانده میشود، جایی است که او به دستوپازدن میافتد و طرفه میرود. خوشبختانه، او برخی چیزهایِ واقعاًچرندی را که در گذشته دربارهی این موضوع گفته است، تکرار نمیکند.
برایِ نمونه او در کژنگریستن (2006)[4] نوشته بود: ”اگر واقعاً بخواهیم از عملی نام ببریم که حقیقتاً شجاعانه باشد، به این خاطر که یکی حقیقتاً ”جربزه داشته است“ برایِ ناممکن تلاش کند، بهرغمِ اینکه در همانحال کاری دهشتناک بوده است، آن عمل، جمعیکردنِ اجباریِ استالین در اتحادِ شوروی در پایانِ دههی بیست بوده است“.
ژیژک، استالینیست نیست. او در اسلووِنیایِ تحتِ دیکتاتوریِ حزبِ کمونیستِ سالخورده یک معترض بود. اما به نظر میآید فکر میکند که تنهاشیوهی اثباتکردنِ لیبرالنبودناش، تنزدن از پذیرفتنِ گناهانی است که مدافعانِ سرمایهداری میکوشند به گردنِ مارکسیستها بیندازند.
این رویکرد، هر چند بهواقع رویکردی نادرست نیست [اما] عقبکشیدن از و قطعِ رابطه با کنشِ سیاسی را بازتاب میدهد.
همایشِ ژیژک، دربارهی ”ایدهی کمونیسم“ است. اما اگر بههماناندازه که میگوید، متوجه باشد، با بهچالشكشیدنِ تبیینهایِ دستِراستی از این بحران، از قلمرویِ این ایده پا بیرون خواهد گذاشت و اندیشیدن به این را که چپِ مارکسیست، چهگونه میتواند با نیروهایِ اجتماعیِ واقعی پیوند بخورد، آغاز خواهد كرد.
بیاهمیتیِ سازماندهندگانِ همایشِ بیرکبِک نسبت به کنشِ سیاسی در ورودیهی وحشتناکِ 100دلاریِ آن بازتاب مییابد. چنین چیزی بهانه دستِ دستِراستیهایی شبیهِ جان لهلوید میدهد تا این همایش را بهعنوانِ دارودستهی پروفسورهایِ پابهسنگذاشتهی جمعشده دورِ ”یک توهمِ آکادمیک“ طرد كنند.
البته حرفهایِ اینچنینی بیشتر مایهی تأسف اند، تا چیزی دیگر. آنهایی که در این همایش شرکت میکنند چه سخنرانان چه شنوندگان، مردمانی جدی اند که بر پایهی تعلقِ مشترکِ مبارزه با سرمایهداری گردِ هم میآیند. اما آنهایی که میخواهند دست به چنین کاری بزنند، نمیتوانند از مسئلهای که مارکس سالها قبل پیش کشیده است، فرار كنند: [اینکه] چهگونه نظریه و کردار یگانه میشوند.
----------
[1] The Socialist Workers Party’s annual Marxism event
[2] Birkbeck College’s Institute for the Humanities
[3] Use your illusions
[4] انتشاراتِ رخدادنو در نمایشگاه امسال وعده داد که این کتاب را منتشر خواهد کرد.
مارکسیسم و انبوه خلق
مترجم : ح. رياحي
کتاب جدید مایکل هاردت و آنتونیو نگری: "انبوه خلق و دمکراسی در عصر امپراتوری" توضیح مارکسیستی جدیدی از جهانیسازی و سرمایهداری به دست میدهد. اما من میپرسم: در این میانه جای طبقه کارگر کجاست؟
درجنبش ضد سرمایهداری دو کتاب "بی نام و نشان" اثر نومی کلاین و "امپراطوری" نوشته مایکل هاردت و آنتونیو نگری بیشترین شهرت را کسب کردهاند. کتاب نخست شیوههای رذیلانه نفوذ فزاینده سرمایهداری بازار بر زندگی ما در دهه نود را به شیوه درخشانی برملا میکند. اما کتاب "امپراطوری" ازین هم فراتر میرود و برای فعالین درگیر در اعتراضات رو به گسترش ضد جهانیسازی سرمایهداری زمینه نظری فراهم میسازد تا مبارزاتشان را منطقی و همه فهم سازند. افزون بر این، پس از یک دهه که دم و دستگاه فرمانروای جهانی، مارکس را همچون سگ مردهای طرد کرده بود، هارت و نگری از این شهامت برخوردار بودند که سنت مارکسیستی پیشه کنند. در حقیقت " امپراطوری" با جمله برانگیزاننده و معروف "کمونیست بودن مایه خرسندی است" پایان یافته است. این کتاب در تدوین نظریه پیچیده مارکسیستی تاثیر خارقالعاده داشته است. روزنامه نیویورک تایمز در آستانه اعتراضات جنوا در ژوئیه سال 2001 کتاب "امپراطوری را "ایده با اهمیت آینده" نام نهاده و هارت و نگری در ایتالیا، جایی که جنبش ضد سرمایهداری از همه جا قویتر است، به منبع اصلی مراجعه فعالین سیاسی تبدیل شدند، به خصوص فعالینی که در جنبش معروف به "سپید جامگان"* و "عصیانگران"* شرکت داشتند.
اکنون هاردت و نگری در پیوست با کتاب "امپراطوری" کتاب "انبوه خلق" را منتشر کردهاند که مورد تایید نومی کلاین قرار گرفت. در حقیقت، نوشتن این کتاب ضروری بود. چون هاردت و نگری پرسشهای زیادی را بی پاسخ میدادند. کتاب "امپراطوری" هم پیش از اعتراضات نوامبر 1999 در سیاتل که آغاز جنبش حاضر را رقم زد و هم خیلی پیش از حادثه یازده سپتامبر و جنگ جورج بوش در افغانستان و عراق نوشته شده بود. چنین رویدادهای تاریخی – جهانی بحث نظری هاردت و نگری در "امپراطوری" را شدیدا به چالش کشیده است.
ایده اصلی آنها این بود که جهانی شدن اقتصاد و سیاست سرمایهداری را تغییر داده است.
"امپراطوری" نامی است که به این دگرگونی دادهاند. در این کتاب دولت – ملت جای خود را به نوع جدیدی از قدرت یعنی شبکه جهانی غیرمتمرکز داده است. این تئوری توسط بسیاری از نظریهپردازان مارکسیست به خصوص پس از یازده سپتامبر، از زوایای گوناگون به چالش کشیده شده است. آیا کشمکش بین امریکا و انگلیس از یکسو، و فرانسه و آلمان از دیگر سو، همانطور که هاردت و نگری ادعا میکنند، واقعا تضادهای ملی را در "فضای یکدست امپراطوری" از میان برده است؟ یا شاید هم مهمترین نقدی که به "امپراطوری" ایراد میشود این است که زبان انتزاعی و مجازی این کتاب درک ایده هاردت و نگری را برای خواننده دشوار ساخته است.
پس بدین ترتیب، "انبوه خلق"، چقدر میتواند به تجزیه و تحلیل هاردت و نگری پیرامون دنیای امروز و استراتژی آنها برای دگرگونی آن پرتو افکند؟ کتاب بی تردید با طرح مساله اصلی امروز یعنی موقعیت جهانی جنگی که دستگاه اداری بوش اعلان کرده است از جای درستی آغاز میکند. بحث هاردت و نگری اینست که "جنگ به پدیده عام جهانی و پایانناپذیر تبدیل شده است." منظور آنها این نیست که جوامع در سراسر جهان با درگیریهای مسلحانه تجزیه میشوند، که یقینا، دست کم، در کشورهای پیشرفته سرمایهداری چنین نیست، بلکه این ایده که جامعهای در حال جنگ ، هر چه بیشتر به وسیلهای برای کنترل بر مردم یا آنگونه که هاردت و نگری میگوید به "سازو کار محدودیت" تبدیل میشود.
بی تردید در این نظر عنصر مهمی از واقعیت نهفته است. جان اشکرافت در امریکا و دیوید برانکت در انگلیس از "جنگ با تروریسم" استفاده میکنند تا اقدامات مستبدانهایی که برای حل و فصل مسائلی تحمیل کنند که در واقعیت امر فقر و نابرابری علت آنهاست. اما این تنها یک گرایش است. باید تاکید کرد که، دست کم، آنچه در کشورهای پیشرفته سرمایهداری مردم را به یکدیگر نزدیک میکند، هنوز هم بیشتر ایدئولوژی دموکراسی لیبرال و مزایایی است که مردم هنوز از دولت رفاه کسب میکنند و همچنین مسائل رفاه مادی و معنوی که مصرفگرایی فراهم میآورد. هاردت و نگری در عین درک جهان امروز از پشت عینک ایده جنگ، جنگ واقعی را فراموش نمیکنند. آنها اعتراضات جهانی پانزده فوریه 2003 را تحسین میکنند و معتقدند که "اعتراضات علیه جنگ در حقیقت جانمایه همه اعتراضات و نارضایتیهاست، مثلا جنگ، فقر جهانی و نابرابری را افزایش میدهد و جلو هر نوع راه حل ممکن را میگیرد."
این به رسمیت شناختن جنبش ضد جنگ و اهمیت آن، دست کم، از جانب هاردت نشانگر یک دگرگونی است. او بلافاصله پس از 15 فوریه نوشت: "بخش عظیم انرژیایی که در اعتراضات ضد جهان گستره سرمایه در کار بود هم اکنون دوباره و به ناگزیر علیه جنگ جهت یافته است که جای تاسف دارد." این عدم اطمینان احتمالا بازتابدهنده تنشهای عمیقتری در تجزیه و تحلیل هاردت و نگری است. آنها این ایده که "امپراطوری" "فضای همواری" است را مشخصا پس گرفتهاند و پذیرفتهاند که "همه قدرتهای شبکه "امپراطوری" برابر نیستند". و اینکه رقابتهای اساسی دولتهای اصلی سرمایهداری را همچنان از یکدیگر جدا میکند – امریکا با "سه رقیب در دراز مدت یعنی اروپا، روسیه و چین رو در روست."
درک اینکه بین این تحلیل و تئوری مارکسیسم کلاسیک امپریالیسم چه تفاوت ماهوی وجود دارد مشکل است. طبق تئوری مارکسیستی کلاسیک رقابت اقتصادی بین شرکتها و مبارزه و رقابت نظامی و سیاسی بین دولتهای سرمایهداری مدرن حاکم است. با این همه، هاردت و نگری این نظر را در "امپراطوری" رد کردند. بحث آنها در "انبوه خلق" اینست که استراتژی بوش در استفاده از قدرت نظامی پنتاگون برای تثبیت سلطه جهانی سرمایهداری امریکا، استراتژی نامعقولی است. "امپراطوری به منظور حفظ خود باید نوع شبکه قدرتی را به وجود آورد که نه مرکز کنترل را منزوی کند و نه هیچ کشور خارجی یا نیروی مولدهای را کنار بگذارد." در آنجا توصیه کرده بودند که امریکا "فرمانروای مطلق"، جهان باید با "اشرافیتهای جهان" – شرکتهای چند ملیتی – دیگر قدرتهای اصلی، کنار بیاید تا جهان را بر اساس معقولتری اداره کند.
این نظر با نظر کارل کائوتسکی در زمان جنگ اول جهانی تفاوت زیادی ندارد. در آن زمان کائوتسکی معتقد بود که جنگ دیگر بنفع غولهای جهانی نیست. آنجا که هاردت و نگری به بحث پیرامون بدیل در برابر "امپراطوری" میپردازند اغتشاش و ابهام باز هم بیشتر و خطای آشکار حاکم است. این بحث در ایدهای خلاصه میشود که عنوان "توده خلق" به آن دادهاند. منظور هاردت و نگری از این عنوان "همه کسانی است که تحت حاکمیت سرمایهاند و بنابراین بالقوه... طبقه کسانی است که حاکمیت سرمایه را نمیپذیرند." بدین ترتیب منظور آنها از انبوه خلق "مفهوم طبقاتی" است که در عین حال آن را بدیل مفهوم مارکسیستی کلاسیک طبقه کارگر قرار میدهند و مفهوم مارکسیستی طبقه کارگر را به عنوان "مفهومی استثنایی" رد میکنند. هاردت و نگری اصرار دارند بگویند منظورشان این نیست که "طبقه کارگر صنعتی دیگر وجود ندارد. اما نگری رسما میگوید که "مبارزه طبقه کارگر دیگر وجود ندارد." ایده "انبوه خلق" بر اساس ملغمهایی از ادعاهای مغشوق بنا شده است. یکی از این ادعاها افزایش کار "غیر مادی است. کاری که تولیدات غیر مادی همچون دانش، اطلاعات، ارتباطات یک رابطه یا پاسخی احساسی به وجود میآورد." بی تردید سهم تولید کالاهای مادی در کشورهایی چون ایالات متحده و بریتانیا کاهش یافته است. اما این بدان معنی نیست که کسانی که به "کار غیرمادی" مشغولند در مفهوم مارکسی کلمه کارگر نیستند.
مارکس طبقه را نه با آنچه تولید میکرد، بلکه با وضعیتی که روابط تولیدی مینامید، تعریف میکرد. کارگران به خاطر فقر و نداشتن قدرت چانهزنی مجبورند نیروی کارشان را در مقابل دستمزد مبادله کنند. آنها تحت کنترل سرمایه قرار دارند و بدین ترتیب است که استثمار میشوند. خواه محل کارشان یک اداره، یک کارخانه، یک بیمارستان یا یک مرکز مخابره باشد. هاردت و نگری در واقع اهمیت کار مزدوری را در سرمایهداری مدرن انکار میکنند. آنها در دفاع از چنین نظری میگویند که کار و زندگی شبیه هم میشوند. آنها مینویسند: "در بالاترین سطح، بازار کار شرکتهایی چون مایکروسافت قرار دارند که میکوشند اداره محل کار را بیشتر شبیه خانه کنند. غدای مجانی و برنامههای ورزشی ارائه میدهند تا بدین طریق تا آنجا که میتوانند مستخدمین را ساعات بیشتری در آنجا نگهدارند. در پایینترین سطح بازار کار، کارگران مجبور به پذیرش چندین شغل برای گذران زندگیاند."
اما آنچه آنها در اینجا توضیح میدهند کار کمرشکن است. کار مزدوری روز به روز بیشتر شده جان مردم را میمکد، خواه طراحان نرمافزار باشند یا کارگران مهاجری که به نهایت استثمار میشوند. هرچه نباشد رابطه بین سرمایه و کار مزدوری به لحاظ اقتصادی و اجتماعی از گذشته فراگیرتر شده است. از آنجا که سرمایه به استثمار آنها وابسته است در نتیجه قدرتی که کارگران کسب میکنند، برای همه کسانی که میخواهند جهان را تغییر دهند، اهمیت استراتژیک اساسی خود را حفظ میکند. ضعف تئوری طبقاتی هاردت و نگری تمامی تلاشهایشان جهت تدوین یک بدیل برای "امپراطوری" را به آشفتگی میکشاند.
آنها "تصاویر جذابی" در آستین دارند. مثلا اتحادی که به تفاوتهای بین مردم احترام میگذارد، "دموکراسی مطلقی" که در خلاقیت تولید اجتماعی ریشه دارد و انقلابی که "به کابوس استبداد" منتهی نمیشود. اما اینها یادداشتهای نوید بخشی است که با تجزیه و تحلیل دقیق شرایط مادی، گزینهای استراتژیک یا امکانات نهادینه تضمین نشده است. کتاب "انبوه خلق" با به دست دادن چشم انداز "رویدادی پر اهمیت، ادعای رستاخیزی رادیکال" که "مهروزی سیاسی واقعی خواهد بود"، پایان می گیرد. اما تصاویر شاعرانه جایگزینی نیست برای اندیشه دشواری که این جهان وحشتزا به آن نیاز دارد.
----------
* Tutu Bianche
* Disobbedienti
درجنبش ضد سرمایهداری دو کتاب "بی نام و نشان" اثر نومی کلاین و "امپراطوری" نوشته مایکل هاردت و آنتونیو نگری بیشترین شهرت را کسب کردهاند. کتاب نخست شیوههای رذیلانه نفوذ فزاینده سرمایهداری بازار بر زندگی ما در دهه نود را به شیوه درخشانی برملا میکند. اما کتاب "امپراطوری" ازین هم فراتر میرود و برای فعالین درگیر در اعتراضات رو به گسترش ضد جهانیسازی سرمایهداری زمینه نظری فراهم میسازد تا مبارزاتشان را منطقی و همه فهم سازند. افزون بر این، پس از یک دهه که دم و دستگاه فرمانروای جهانی، مارکس را همچون سگ مردهای طرد کرده بود، هارت و نگری از این شهامت برخوردار بودند که سنت مارکسیستی پیشه کنند. در حقیقت " امپراطوری" با جمله برانگیزاننده و معروف "کمونیست بودن مایه خرسندی است" پایان یافته است. این کتاب در تدوین نظریه پیچیده مارکسیستی تاثیر خارقالعاده داشته است. روزنامه نیویورک تایمز در آستانه اعتراضات جنوا در ژوئیه سال 2001 کتاب "امپراطوری را "ایده با اهمیت آینده" نام نهاده و هارت و نگری در ایتالیا، جایی که جنبش ضد سرمایهداری از همه جا قویتر است، به منبع اصلی مراجعه فعالین سیاسی تبدیل شدند، به خصوص فعالینی که در جنبش معروف به "سپید جامگان"* و "عصیانگران"* شرکت داشتند.
اکنون هاردت و نگری در پیوست با کتاب "امپراطوری" کتاب "انبوه خلق" را منتشر کردهاند که مورد تایید نومی کلاین قرار گرفت. در حقیقت، نوشتن این کتاب ضروری بود. چون هاردت و نگری پرسشهای زیادی را بی پاسخ میدادند. کتاب "امپراطوری" هم پیش از اعتراضات نوامبر 1999 در سیاتل که آغاز جنبش حاضر را رقم زد و هم خیلی پیش از حادثه یازده سپتامبر و جنگ جورج بوش در افغانستان و عراق نوشته شده بود. چنین رویدادهای تاریخی – جهانی بحث نظری هاردت و نگری در "امپراطوری" را شدیدا به چالش کشیده است.
ایده اصلی آنها این بود که جهانی شدن اقتصاد و سیاست سرمایهداری را تغییر داده است.
"امپراطوری" نامی است که به این دگرگونی دادهاند. در این کتاب دولت – ملت جای خود را به نوع جدیدی از قدرت یعنی شبکه جهانی غیرمتمرکز داده است. این تئوری توسط بسیاری از نظریهپردازان مارکسیست به خصوص پس از یازده سپتامبر، از زوایای گوناگون به چالش کشیده شده است. آیا کشمکش بین امریکا و انگلیس از یکسو، و فرانسه و آلمان از دیگر سو، همانطور که هاردت و نگری ادعا میکنند، واقعا تضادهای ملی را در "فضای یکدست امپراطوری" از میان برده است؟ یا شاید هم مهمترین نقدی که به "امپراطوری" ایراد میشود این است که زبان انتزاعی و مجازی این کتاب درک ایده هاردت و نگری را برای خواننده دشوار ساخته است.
پس بدین ترتیب، "انبوه خلق"، چقدر میتواند به تجزیه و تحلیل هاردت و نگری پیرامون دنیای امروز و استراتژی آنها برای دگرگونی آن پرتو افکند؟ کتاب بی تردید با طرح مساله اصلی امروز یعنی موقعیت جهانی جنگی که دستگاه اداری بوش اعلان کرده است از جای درستی آغاز میکند. بحث هاردت و نگری اینست که "جنگ به پدیده عام جهانی و پایانناپذیر تبدیل شده است." منظور آنها این نیست که جوامع در سراسر جهان با درگیریهای مسلحانه تجزیه میشوند، که یقینا، دست کم، در کشورهای پیشرفته سرمایهداری چنین نیست، بلکه این ایده که جامعهای در حال جنگ ، هر چه بیشتر به وسیلهای برای کنترل بر مردم یا آنگونه که هاردت و نگری میگوید به "سازو کار محدودیت" تبدیل میشود.
بی تردید در این نظر عنصر مهمی از واقعیت نهفته است. جان اشکرافت در امریکا و دیوید برانکت در انگلیس از "جنگ با تروریسم" استفاده میکنند تا اقدامات مستبدانهایی که برای حل و فصل مسائلی تحمیل کنند که در واقعیت امر فقر و نابرابری علت آنهاست. اما این تنها یک گرایش است. باید تاکید کرد که، دست کم، آنچه در کشورهای پیشرفته سرمایهداری مردم را به یکدیگر نزدیک میکند، هنوز هم بیشتر ایدئولوژی دموکراسی لیبرال و مزایایی است که مردم هنوز از دولت رفاه کسب میکنند و همچنین مسائل رفاه مادی و معنوی که مصرفگرایی فراهم میآورد. هاردت و نگری در عین درک جهان امروز از پشت عینک ایده جنگ، جنگ واقعی را فراموش نمیکنند. آنها اعتراضات جهانی پانزده فوریه 2003 را تحسین میکنند و معتقدند که "اعتراضات علیه جنگ در حقیقت جانمایه همه اعتراضات و نارضایتیهاست، مثلا جنگ، فقر جهانی و نابرابری را افزایش میدهد و جلو هر نوع راه حل ممکن را میگیرد."
این به رسمیت شناختن جنبش ضد جنگ و اهمیت آن، دست کم، از جانب هاردت نشانگر یک دگرگونی است. او بلافاصله پس از 15 فوریه نوشت: "بخش عظیم انرژیایی که در اعتراضات ضد جهان گستره سرمایه در کار بود هم اکنون دوباره و به ناگزیر علیه جنگ جهت یافته است که جای تاسف دارد." این عدم اطمینان احتمالا بازتابدهنده تنشهای عمیقتری در تجزیه و تحلیل هاردت و نگری است. آنها این ایده که "امپراطوری" "فضای همواری" است را مشخصا پس گرفتهاند و پذیرفتهاند که "همه قدرتهای شبکه "امپراطوری" برابر نیستند". و اینکه رقابتهای اساسی دولتهای اصلی سرمایهداری را همچنان از یکدیگر جدا میکند – امریکا با "سه رقیب در دراز مدت یعنی اروپا، روسیه و چین رو در روست."
درک اینکه بین این تحلیل و تئوری مارکسیسم کلاسیک امپریالیسم چه تفاوت ماهوی وجود دارد مشکل است. طبق تئوری مارکسیستی کلاسیک رقابت اقتصادی بین شرکتها و مبارزه و رقابت نظامی و سیاسی بین دولتهای سرمایهداری مدرن حاکم است. با این همه، هاردت و نگری این نظر را در "امپراطوری" رد کردند. بحث آنها در "انبوه خلق" اینست که استراتژی بوش در استفاده از قدرت نظامی پنتاگون برای تثبیت سلطه جهانی سرمایهداری امریکا، استراتژی نامعقولی است. "امپراطوری به منظور حفظ خود باید نوع شبکه قدرتی را به وجود آورد که نه مرکز کنترل را منزوی کند و نه هیچ کشور خارجی یا نیروی مولدهای را کنار بگذارد." در آنجا توصیه کرده بودند که امریکا "فرمانروای مطلق"، جهان باید با "اشرافیتهای جهان" – شرکتهای چند ملیتی – دیگر قدرتهای اصلی، کنار بیاید تا جهان را بر اساس معقولتری اداره کند.
این نظر با نظر کارل کائوتسکی در زمان جنگ اول جهانی تفاوت زیادی ندارد. در آن زمان کائوتسکی معتقد بود که جنگ دیگر بنفع غولهای جهانی نیست. آنجا که هاردت و نگری به بحث پیرامون بدیل در برابر "امپراطوری" میپردازند اغتشاش و ابهام باز هم بیشتر و خطای آشکار حاکم است. این بحث در ایدهای خلاصه میشود که عنوان "توده خلق" به آن دادهاند. منظور هاردت و نگری از این عنوان "همه کسانی است که تحت حاکمیت سرمایهاند و بنابراین بالقوه... طبقه کسانی است که حاکمیت سرمایه را نمیپذیرند." بدین ترتیب منظور آنها از انبوه خلق "مفهوم طبقاتی" است که در عین حال آن را بدیل مفهوم مارکسیستی کلاسیک طبقه کارگر قرار میدهند و مفهوم مارکسیستی طبقه کارگر را به عنوان "مفهومی استثنایی" رد میکنند. هاردت و نگری اصرار دارند بگویند منظورشان این نیست که "طبقه کارگر صنعتی دیگر وجود ندارد. اما نگری رسما میگوید که "مبارزه طبقه کارگر دیگر وجود ندارد." ایده "انبوه خلق" بر اساس ملغمهایی از ادعاهای مغشوق بنا شده است. یکی از این ادعاها افزایش کار "غیر مادی است. کاری که تولیدات غیر مادی همچون دانش، اطلاعات، ارتباطات یک رابطه یا پاسخی احساسی به وجود میآورد." بی تردید سهم تولید کالاهای مادی در کشورهایی چون ایالات متحده و بریتانیا کاهش یافته است. اما این بدان معنی نیست که کسانی که به "کار غیرمادی" مشغولند در مفهوم مارکسی کلمه کارگر نیستند.
مارکس طبقه را نه با آنچه تولید میکرد، بلکه با وضعیتی که روابط تولیدی مینامید، تعریف میکرد. کارگران به خاطر فقر و نداشتن قدرت چانهزنی مجبورند نیروی کارشان را در مقابل دستمزد مبادله کنند. آنها تحت کنترل سرمایه قرار دارند و بدین ترتیب است که استثمار میشوند. خواه محل کارشان یک اداره، یک کارخانه، یک بیمارستان یا یک مرکز مخابره باشد. هاردت و نگری در واقع اهمیت کار مزدوری را در سرمایهداری مدرن انکار میکنند. آنها در دفاع از چنین نظری میگویند که کار و زندگی شبیه هم میشوند. آنها مینویسند: "در بالاترین سطح، بازار کار شرکتهایی چون مایکروسافت قرار دارند که میکوشند اداره محل کار را بیشتر شبیه خانه کنند. غدای مجانی و برنامههای ورزشی ارائه میدهند تا بدین طریق تا آنجا که میتوانند مستخدمین را ساعات بیشتری در آنجا نگهدارند. در پایینترین سطح بازار کار، کارگران مجبور به پذیرش چندین شغل برای گذران زندگیاند."
اما آنچه آنها در اینجا توضیح میدهند کار کمرشکن است. کار مزدوری روز به روز بیشتر شده جان مردم را میمکد، خواه طراحان نرمافزار باشند یا کارگران مهاجری که به نهایت استثمار میشوند. هرچه نباشد رابطه بین سرمایه و کار مزدوری به لحاظ اقتصادی و اجتماعی از گذشته فراگیرتر شده است. از آنجا که سرمایه به استثمار آنها وابسته است در نتیجه قدرتی که کارگران کسب میکنند، برای همه کسانی که میخواهند جهان را تغییر دهند، اهمیت استراتژیک اساسی خود را حفظ میکند. ضعف تئوری طبقاتی هاردت و نگری تمامی تلاشهایشان جهت تدوین یک بدیل برای "امپراطوری" را به آشفتگی میکشاند.
آنها "تصاویر جذابی" در آستین دارند. مثلا اتحادی که به تفاوتهای بین مردم احترام میگذارد، "دموکراسی مطلقی" که در خلاقیت تولید اجتماعی ریشه دارد و انقلابی که "به کابوس استبداد" منتهی نمیشود. اما اینها یادداشتهای نوید بخشی است که با تجزیه و تحلیل دقیق شرایط مادی، گزینهای استراتژیک یا امکانات نهادینه تضمین نشده است. کتاب "انبوه خلق" با به دست دادن چشم انداز "رویدادی پر اهمیت، ادعای رستاخیزی رادیکال" که "مهروزی سیاسی واقعی خواهد بود"، پایان می گیرد. اما تصاویر شاعرانه جایگزینی نیست برای اندیشه دشواری که این جهان وحشتزا به آن نیاز دارد.
----------
* Tutu Bianche
* Disobbedienti
ماركس : پيروزى و اسطوره
مترجم : روزبه آغاجرى
در بيشتر سال هاى دهه نود ميلادى درست مانند يك سگ مرده با او برخورد مى كردند؛ كارل ماركس باب روز نبود. از سال گذشته يا چيزى در همين حدود گزارشگران نشريه هاى پرنفوذى مانند فايننشال تايمز و نيويوركر مقاله هايى را در تاييد پيوستگى و پيوند انديشه ماركس با وضعيت كنونى جهان منتشر كرده اند. كم پيش مى آيد كه هفته اى بگذرد و صفحه هاى اقتصادى گاردين دست كم يك مرجع به نقد ماركس از سرمايه دارى نداشته باشند. در واقع بيل كلينتون با گفتن اين كه: «اقتصاد اينه، احمق!» احياى دوباره آوازه ماركس را بيان كرده است. تا جهان سرمايه دارى در نيمه نخست دهه ۱۹۹۰ كامياب مى نمود، ماركس ناپذيرفتنى بود. اما حالا كه اقتصاد جهانى گرفتار دشوارى هاى هر دم فزاينده است، كار هاى او دارند دوباره به كار گرفته مى شوند.اين تازه باريكه راهى در بى شمار راه هاى بازگشت به ماركس است كه به چشم مى آيد. به رغم احترام و توجه بيشترى كه حالا نسبت به او دارند، محتواى انديشه اش همچنان به شدت ناديده گرفته مى شود. ويكتور كه گان گاردين در آغاز ژانويه نوشت كه دوتايى قدم زدن با ماركس را دوست دارد، اما آنجا كه مى خواست به استدلال بپردازد« «آنچه ماركس را به واقع شگفت زده مى كند، انعطا ف پذيرى سيستم بازار است، كه به نظر مى آيد از هر بحرانى جان به در برده است.» در واقع اين ارجاع بسيار تحقير آميز [به ماركس] بر دستگاهى از اسطوره هاى بسيار سرسخت درباره سرشت انديشه ماركس قرار گرفته است. هيچ يك از اين [اسطوره ها] تازه نيستند _ بسيارى از آنها به وسيله نخستين منتقدانش در يك سده پيش فرمول بندى شده اند. آنها به وسيله نظام آموزشى و رسانه هاى توده اى استمرار يافته و به ويژه در سطحى بالاتر و گويا بسيار پيچيده در دسترس قرار گرفته اند. آنها همان گونه كه گفتم، اسطوره اند _ يعنى بد باز نمودن محتواى واقعى انديشه ماركس. در اينجا به پنج تا از سفت و سخت ترين اسطوره هاى استحكام يافته درباره انديشه ماركس مى پردازم.
• اسطوره يكم:
درك ويكتوريايى از طبقه
از مانيفست حزب كمونيست به بعد ماركس جامعه سرمايه دار را به مثابه [جامعه اى] بخش شده به اقليت كوچكى از سرمايه داران كه همه قدرت اقتصادى را در دست دارند و اكثريت بزرگى از كارگران كه سيستم متكى بر كار آنان است، شرح داده است اما جامعه شناسان بنام مى گويند كه جامعه كنونى با چنين تصويرى هماهنگ نيست. بسيارى از مردم دست كم در كشور هايى مانند بريتانيا در طبقه متوسط به كار هاى يقه سفيدى در صنايع خدماتى مى پردازند به جاى اينكه در كارخانه هاى ويكتوريايى رنج ببرند.
اين نقد بر بدفهمى درست و حسابى درك ماركس از طبقه قرار دارد. براى او طبقه با شكل زندگى يا كار يك شخص و يا حتى درآمدش تعريف نمى شود. موقعيت طبقاتى يك فرد را ربط و بستش با ابزار هاى توليد تعيين مى كند. بدون منابع توليد _ زمين، ساختمان ها و ماشين آلات _ هيچ فعاليت اقتصادى انجام نمى گيرد. كارگران كمتر به منابع توليد دسترسى دارند _ به جز به نيروى كارشان يا توانايى شان در كار كردن. براى زندگى كردن بايد نيروى كارشان را به سرمايه دار ها كه ثروت امكان كنترل ابزار توليد را بهشان داده بفروشند. اينكه موقعيت ضعيف چانه زنى كارگران به كارفرمايان ربط دارد به اين معنى است كه آنها نيرو هاى كارشان را در شرايطى نادلخواه فروخته اند. آنها زير كنترل سفت و سخت مديران و كارفرمايان در عوض مزدى كه امكان سود درآوردن از كارشان را به كارفرما ها مى دهد، كار مى كنند. طبقه براى ماركس يك رابطه اجتماعى هم هست. در اين تعريف تو كارگرى چه در سوپرماركت، چه در بيمارستان يا كارخانه.مى توانيد كار يقه سفيدى انجام دهيد يا به انجام خدمات كمك كنيد _ چه با آموزش كودكان چه با سرو كردن يك همبرگر _ تا آنجا كه يك كالاى مادى باشد. در اين تعريف اكثريت بزرگى از نيروى كار كشور هايى مانند بريتانيا كارگرند- و در واقع نظرسنجى ها هم نشان مى دهند كه به رغم نااميدى جامعه شناس ها لحظه به لحظه شمار بيشترى خودشان را جزء طبقه كارگر مى انگارند.
• اسطوره دوم: قانون آهنين مزد ها
ماركس همچنين متهم است باور داشته كه طبقه كارگر در روند پيشرفت سرمايه دارى لحظه به لحظه تهيدست تر و بى چيزتر مى شود. اين همان چيزى است كه گاهى پيش بينى او درباره «فقر زدگى فزاينده» توده ها خوانده مى شود. اما حالا كه مزد هاى واقعى در كشور هاى پيشرفته سرمايه دارى از بيش از صد سال گذشته تا همين حالا به واقع در حال افزوده شدن اند، آنچه ماركس مى گويد بى شك نادرست از آب درآمده است.اين كژنمايى حيرت انگيز انديشه ماركس است. «قانون آهنين مزد ها» به اين معنى كه مزد هاى واقعى نمى توانند از پس برآوردن حداقل محض جوهر مادى [حداقل نياز مادى] برآيند، يكى از جزم هاى بنيادى اقتصادهاى راست كيش پيشاسرمايه دارى در حدود سده نوزدهم است. برپايه نظريه جمعيت توماس مالتوس است كه گفته مى شود جمعيت [در حال افزوده شدن] به سمت افزايش هر چه بيشتر خوراك پيش مى رود. هرگونه افزايش مزد ها بر پايه جوهر براساس اين نظريه به رشد جمعيت و تهيدست و بى چيز شدن توده [ى مردم] مى انجامد.
ماركس، بى تن دادن به اين نظريه نيرومندانه بر ضد آن مبارزه كرد و خواستار متقاعد كردن سوسياليست ها براى نپذيرفتن آن شد. در «مزد ها، قيمت و سود» بحث يكى از پيروان سوسياليست اتوپيايى، رابرت اون را كه مى گويد «قانون آهنين مزد ها» به اين معنى است كه اتحاديه ها هرگز نمى توانند شرايط كارگران را بهبود دهند، به چالش مى كشد. ماركس نشان مى دهد كه سهم بندى توليد ميان كار و سرمايه به هم ترازى قدرت ميان اين دو بخش بستگى دارد و بنابراين به مبارزه طبقاتى.درست اين است كه بگوييم ماركس [تفاوت] ميان فقر مطلق و فقر واقعى را برجسته كرده است. مزد هاى واقعى افزوده مى شود، اما سهمى كه كارگر در يك زمان مشخص از كار خود در توليد به دست آورده است در مقايسه با سهمى كه كارفرمايان به شكل سود به دست مى آورند، بسيار كمتر است. اگر كار كارگران بارورتر شود، استاندارد هاى زندگى شان مى تواند افزايش يابد اما باز هم از گرده آنها كار بيشترى كشيده خواهد شد چرا كه [به همان نسبت] كارفرمايان هم مى خواهند سود بيشترى را از آنها بيرون بكشند.
ماركس همچنين بحث كرد كه اينها (كارفرمايان) در برابر رفرم هاى اتحاديه محدوديت هايى به وجود مى آورند. كارفرمايان با كنترل ابزار هاى توليد مى توانند با غارت كردن كارگران از قدرت چانه زنى شان بكاهند. اين است آنچه در هنگامه ركود پيش مى آيد. بيشتر نيرو هاى بيكار به كارگرانى بدل مى شوند كه به شغل هايى با مزد هايى پايين تر و شرايط كارى بدتر گردن مى نهند. در ۲۵ سال گذشته بحران هاى اقتصادى، مزد هاى واقعى در ايالات متحده آمريكا ثروتمندترين كشور جهان به شكل معنادارى پايين آمده اند. اين به روشنى اشاره دارد به اينكه ماركس بر چيزى نادرست پاى نفشرده است.
• اسطوره سوم:
ناگزيرى درهم شكستگى اقتصادى
منتقدان مى گويند، آيا ماركس ادعا نكرده است كه سرمايه دارى به ناگزير زير اثر و پيامد ناهمسازى ها و تضاد هاى اقتصادى اش درهم شكسته خواهد شد؟ و چون هيچ سرمايه دارى از جايش تكان هم نخورده است، آيا بار ديگر ثابت نمى شود كه ماركس اشتباه كرده است؟
ماركس در واقع نظريه اى در باب بحران اقتصادى را در كار بزرگش «سرمايه» بسط داده است. بسيار پيش از مينارد كينز اقتصاددان او اين ايده را درهم مى كوبد كه يك اقتصاد بازار به درستى سازماندهى شده ناگزير از دست يافتن به تعادلى در همه منابع به طور كامل به كار رفته (مصرف شده) است؛ [ايده اى كه] هنوز هم اصل بنيادى روند كلى اقتصاد و امروزه آن را گوردون براون توى بوق و كرنا كرده است. او همچنين نشان داده است كه دست نيرو هايى در عمق ريشه دوانده در كار است كه سرمايه دارى اينگونه در بحران فرو مى رود.
مهم ترين اينها گرايش نرخ سود به پايين آمدن است. نرخ سود _ آنچه از سرمايه گذارى سرمايه دار ها به آنها برمى گردد- سنجه پايه اى كاميابى در اقتصادى سرمايه دارانه است. اما كارفرمايان طبقه اى در درون تكه تكه اند- آنها با يكديگر رقابت مى كنند و هر كس در پى سهم بزرگترى از سود هايى است كه از كار كارگران بيرون كشيده مى شود.
سرمايه دارانى كه در روش هاى بهبود يافته توليد سرمايه گذارى مى كنند تا سهم بزرگترى را در بازار به دست آورند. رقيبانشان هم براى زنده ماندن به ناگزير از آنها تقليد مى كنند. به اين سبب سرمايه گذارى _ به ويژه در ماشين آلات _ با شتاب بيشترى رشد مى كند تا در نيروى كار. اما كار كارگران سرچشمه سود است. بدين گونه انباشت سود بسيار آرام تر از انباشت سرمايه گذارى رشد مى كند و در نتيجه نرخ سود پايين مى آيد. هنگامى كه در همه جا نرخ سود از سطح مشخصى پايين تر آمد، سرمايه گذارى جديد متوقف مى شود و اقتصاد در بحران فرو مى رود. اين تنها يك گرايش پايين آمدن نرخ سود است. ماركس «جريان هاى خنثى كننده» اى را كه سبب برگشتن نرخ سود به سطح تراز مى شوند، فهرست مى كند. در واقع مى گويد: «همان جريان ها كه گرايشى را در نرخ كلى سود به پايين آمدن به وجود مى آورند بى اثر كننده هايى را راه مى اندازند و جلوى اين پايين آمدن را مى گيرند آن را كند و به شكل محدود فلج مى كنند.» مهم ترين اين [خنثى كننده ها] خود بحران هايند.
در هنگامه بحران اقتصادى شركت ها ورشكسته مى شوند و به دارايى هايشان يامفت چوب حراج مى زنند. اين مقدار كلى سرمايه را در اقتصاد كاهش مى دهد. گاهى همان جور كه داريم مى بينيم، كارگران زير تازيانه بيكارى به بهره كشى بزرگترى تن مى دهند. اين فشار ها كمك مى كند تا نرخ سود به آن ترازى كه سرمايه گذارى و بنابراين رشد بتواند دوباره از سر گرفته شود، برگردد.
از اين رو همان جور كه ماركس گفته: «بحران ها همواره وجود ندارند.» افت وخيز هاى نرخ سود، سرمايه دارى را ميان چرخه اى از برجهش و افت ناگهانى كه ماركس از همان آغاز واكاويده است راه مى برد. فاز هاى پايين رونده در اين «چرخه سوداگرى» سبب رنج و عذابى بزرگ براى كارگران است. هنگام در بحران غوطه خوردن سيستم مبارزه طبقاتى، تلخى و تند و تيزى بيشترى پيدا مى كند. از قلب همين قطبى شدگى است كه مى تواند طبقه كارگرى از نظر سياسى استوار در واژگونى سرمايه دارى سر برآورد. با اين همه اين به معناى آن نيست كه سرمايه دارى از نظر اقتصادى الزاماً فرو خواهد پاشيد.
• اسطوره چهارم: جبرباورى اقتصادى
اين كژنمايى نظريه اقتصادى ماركس از برداشت نادرست بزرگترى از انديشه او سرچشمه مى گيرد. بسيار پيش آمده كه ماركس را به مثابه يك جبرباور اقتصادى به تصوير بكشند، كسى كه باور دارد دگرگونى تاريخى به ناگزير پيامد رشد و تكامل نيروهاى توليدى است. به طور خاص متهم است به اين باور كه وقوع سوسياليسم ناگزير (حتمى الوقوع) است.
بى شك اين روشى در سنت ماركسيستى است كه مى گويد تاريخ بر پايه قانون هاى ناگزير اقتصادى پيش مى رود _ به ويژه در ميان حزب هاى سوسياليست پيوسته به بين الملل دوم كه پس از مرگ ماركس پديد آمد.
به رغم فرمول بندى هاى گاه به گاهى كه ماركس از آنچه جانبدارى مى كرده به دست داده، هسته بنيادى انديشه او چيز ديگرى است. «انسان ها تاريخشان را مى سازند، اما نه آنگونه كه خود مى خواهند.» و مى نويسد: «آنها نمى توانند آن را در شرايطى كه خود برگزيده اند، بسازند بلكه در شرايطى داده شده و رسيده از گذشته كه با آن درگيرند، مى سازندش.» او مى گويد كه هستى هاى انسانى در واقع در شرايط مادى شان محدودند اما اين محدوديت ها آنها را از برگزيدن و نوآورى باز نمى دارد.دوباره ماركس در مانيفست حزب كمونيست مى گويد كه هر بحران بزرگ جامعه طبقاتى «يا به نوسازى انقلابى جامعه در سطح كلان و يا به نابودى كلى طبقه هاى در ستيز با هم مى انجامد.» به سخن ديگر بحران ها بيش از آنكه نتيجه ها و پيامدهاى از پيش تعيين شده را نمود دهند، جايگزين هايى را پيش رو مى گذارند.شكل واكنش كارگران به يك ركود اقتصادى بزرگ تنها به وضعيت مادى شان وابسته نيست بلكه به قدرت سازماندهى جمعى شان به ايدئولوژى هاى متفاوتى كه در آنها نفوذ دارند و به آن حزب هاى سياسى كه در رهبرى آنها دست دارند نيز وابسته است.
ماركس ميان پايه اقتصادى جامعه و روساخت هاى سياسى، حقوقى و ايدئولوژيك فرق مى گذارد. او [پايه اقتصادى جامعه] را به مثابه «بنياد واقعى» زندگى اجتماعى بازنموده است. اما آن به اين معنى نيست كه _ همان گونه كه منتقدانش ادعا كرده اند _ روساخت را به مثابه چيزى بى ربط در نظر مى گيرد. برعكس در دوره هاى بحران آنچه در روساخت پيش مى آيد اهميت و نقش سرنوشت سازى را در تعيين كردن نتيجه ها و پيامدها دارد _ آنجا كه «انسان ها به آن ناسازگارى پى مى برند و كارش را يكسره مى كنند.»
• اسطوره پنجم: سوسياليسم دولتى
در آخر مى گويند كه ديد ماركس درباره سوسياليسم آنگونه دولت تماميت گرايى است كه كنترل اقتصاد را در دست مى گيرد و زندگى هر كسى را حتى در كوچكترين مسائل تنظيم مى كند. فروپاشى دولت هاى استالينيست در پايان دهه ۱۹۸۰ پيامد مستقيم كاستى و نارسايى درك ماركس از آينده بود.
باز هم اين كژنمايى تام و تمام ديد واقعى ماركس است. او ايده سوسياليسم دولتى را به مثابه تضادى در واژه ها در نظر مى گرفت. او مى نويسد: «آزادى دربردارنده دگرگون شدن دولت از ارگانى سوار و چيره بر جامعه به زيردست و وابسته آن است.»
در نوشته هايش درباره فرانسه رشد و گسترش دولت بوروكراتيك متمركز شده را كه دارد در جامعه از سودهاى سرمايه پروار مى شود، به نقد كشيده است. او رك و پوست كنده به كمون پاريس ۱۸۷۱ به مثابه «انقلابى در برابر خود دولت» خوشامد مى گويد. او كارگران پاريس را به خاطر از هم پاشاندن دم و دستگاه دولت بوروكراتيك و جايگزينى آن با نهادهاى جمهورى زير كنترل مستقيم و دموكراتيكشان مى ستايد.
ماركس [بر اين مسئله كه] سوسياليسم نمى تواند به وسيله چند نخبه روشنفكر تحميل شود، پا مى فشرد. «خودرهايى طبقه كارگر» - فرايندى كه در آن مردم عادى با سازماندهى دموكراتيك قدرت شگفتشان را از اقليت سرمايه دارهاى بهره كش مى رهانند. جامعه هاى استالينيستى با بى اندازه متمركز كردن قدرت در رأس در تضاد با دريافت ماركس از سوسياليسم بودند. در آخر اين مسئله مى ماند كه چرا فروپاشى اين جامعه ها، انديشه ماركس را به شكست نكشانده است؟ درست به آن علت كه نابرابرى ها و بى خردى هاى ويژه جامعه هاى سرمايه دار ليبرال كه تا امروز بر جهان چيره بوده اند، اكنون بيشتر و بيشتر آشكار مى شوند. اكنون زمان برگشتن به ماركس است _ نه ماركس اسطوره هاى رد شده در اينجا بلكه ماركس حقيقى با نقدهاى ژرف كاوانه اش از سيستم موجود و بينش جايگزين اش آزاديبخشى انسان.
در بيشتر سال هاى دهه نود ميلادى درست مانند يك سگ مرده با او برخورد مى كردند؛ كارل ماركس باب روز نبود. از سال گذشته يا چيزى در همين حدود گزارشگران نشريه هاى پرنفوذى مانند فايننشال تايمز و نيويوركر مقاله هايى را در تاييد پيوستگى و پيوند انديشه ماركس با وضعيت كنونى جهان منتشر كرده اند. كم پيش مى آيد كه هفته اى بگذرد و صفحه هاى اقتصادى گاردين دست كم يك مرجع به نقد ماركس از سرمايه دارى نداشته باشند. در واقع بيل كلينتون با گفتن اين كه: «اقتصاد اينه، احمق!» احياى دوباره آوازه ماركس را بيان كرده است. تا جهان سرمايه دارى در نيمه نخست دهه ۱۹۹۰ كامياب مى نمود، ماركس ناپذيرفتنى بود. اما حالا كه اقتصاد جهانى گرفتار دشوارى هاى هر دم فزاينده است، كار هاى او دارند دوباره به كار گرفته مى شوند.اين تازه باريكه راهى در بى شمار راه هاى بازگشت به ماركس است كه به چشم مى آيد. به رغم احترام و توجه بيشترى كه حالا نسبت به او دارند، محتواى انديشه اش همچنان به شدت ناديده گرفته مى شود. ويكتور كه گان گاردين در آغاز ژانويه نوشت كه دوتايى قدم زدن با ماركس را دوست دارد، اما آنجا كه مى خواست به استدلال بپردازد« «آنچه ماركس را به واقع شگفت زده مى كند، انعطا ف پذيرى سيستم بازار است، كه به نظر مى آيد از هر بحرانى جان به در برده است.» در واقع اين ارجاع بسيار تحقير آميز [به ماركس] بر دستگاهى از اسطوره هاى بسيار سرسخت درباره سرشت انديشه ماركس قرار گرفته است. هيچ يك از اين [اسطوره ها] تازه نيستند _ بسيارى از آنها به وسيله نخستين منتقدانش در يك سده پيش فرمول بندى شده اند. آنها به وسيله نظام آموزشى و رسانه هاى توده اى استمرار يافته و به ويژه در سطحى بالاتر و گويا بسيار پيچيده در دسترس قرار گرفته اند. آنها همان گونه كه گفتم، اسطوره اند _ يعنى بد باز نمودن محتواى واقعى انديشه ماركس. در اينجا به پنج تا از سفت و سخت ترين اسطوره هاى استحكام يافته درباره انديشه ماركس مى پردازم.
• اسطوره يكم:
درك ويكتوريايى از طبقه
از مانيفست حزب كمونيست به بعد ماركس جامعه سرمايه دار را به مثابه [جامعه اى] بخش شده به اقليت كوچكى از سرمايه داران كه همه قدرت اقتصادى را در دست دارند و اكثريت بزرگى از كارگران كه سيستم متكى بر كار آنان است، شرح داده است اما جامعه شناسان بنام مى گويند كه جامعه كنونى با چنين تصويرى هماهنگ نيست. بسيارى از مردم دست كم در كشور هايى مانند بريتانيا در طبقه متوسط به كار هاى يقه سفيدى در صنايع خدماتى مى پردازند به جاى اينكه در كارخانه هاى ويكتوريايى رنج ببرند.
اين نقد بر بدفهمى درست و حسابى درك ماركس از طبقه قرار دارد. براى او طبقه با شكل زندگى يا كار يك شخص و يا حتى درآمدش تعريف نمى شود. موقعيت طبقاتى يك فرد را ربط و بستش با ابزار هاى توليد تعيين مى كند. بدون منابع توليد _ زمين، ساختمان ها و ماشين آلات _ هيچ فعاليت اقتصادى انجام نمى گيرد. كارگران كمتر به منابع توليد دسترسى دارند _ به جز به نيروى كارشان يا توانايى شان در كار كردن. براى زندگى كردن بايد نيروى كارشان را به سرمايه دار ها كه ثروت امكان كنترل ابزار توليد را بهشان داده بفروشند. اينكه موقعيت ضعيف چانه زنى كارگران به كارفرمايان ربط دارد به اين معنى است كه آنها نيرو هاى كارشان را در شرايطى نادلخواه فروخته اند. آنها زير كنترل سفت و سخت مديران و كارفرمايان در عوض مزدى كه امكان سود درآوردن از كارشان را به كارفرما ها مى دهد، كار مى كنند. طبقه براى ماركس يك رابطه اجتماعى هم هست. در اين تعريف تو كارگرى چه در سوپرماركت، چه در بيمارستان يا كارخانه.مى توانيد كار يقه سفيدى انجام دهيد يا به انجام خدمات كمك كنيد _ چه با آموزش كودكان چه با سرو كردن يك همبرگر _ تا آنجا كه يك كالاى مادى باشد. در اين تعريف اكثريت بزرگى از نيروى كار كشور هايى مانند بريتانيا كارگرند- و در واقع نظرسنجى ها هم نشان مى دهند كه به رغم نااميدى جامعه شناس ها لحظه به لحظه شمار بيشترى خودشان را جزء طبقه كارگر مى انگارند.
• اسطوره دوم: قانون آهنين مزد ها
ماركس همچنين متهم است باور داشته كه طبقه كارگر در روند پيشرفت سرمايه دارى لحظه به لحظه تهيدست تر و بى چيزتر مى شود. اين همان چيزى است كه گاهى پيش بينى او درباره «فقر زدگى فزاينده» توده ها خوانده مى شود. اما حالا كه مزد هاى واقعى در كشور هاى پيشرفته سرمايه دارى از بيش از صد سال گذشته تا همين حالا به واقع در حال افزوده شدن اند، آنچه ماركس مى گويد بى شك نادرست از آب درآمده است.اين كژنمايى حيرت انگيز انديشه ماركس است. «قانون آهنين مزد ها» به اين معنى كه مزد هاى واقعى نمى توانند از پس برآوردن حداقل محض جوهر مادى [حداقل نياز مادى] برآيند، يكى از جزم هاى بنيادى اقتصادهاى راست كيش پيشاسرمايه دارى در حدود سده نوزدهم است. برپايه نظريه جمعيت توماس مالتوس است كه گفته مى شود جمعيت [در حال افزوده شدن] به سمت افزايش هر چه بيشتر خوراك پيش مى رود. هرگونه افزايش مزد ها بر پايه جوهر براساس اين نظريه به رشد جمعيت و تهيدست و بى چيز شدن توده [ى مردم] مى انجامد.
ماركس، بى تن دادن به اين نظريه نيرومندانه بر ضد آن مبارزه كرد و خواستار متقاعد كردن سوسياليست ها براى نپذيرفتن آن شد. در «مزد ها، قيمت و سود» بحث يكى از پيروان سوسياليست اتوپيايى، رابرت اون را كه مى گويد «قانون آهنين مزد ها» به اين معنى است كه اتحاديه ها هرگز نمى توانند شرايط كارگران را بهبود دهند، به چالش مى كشد. ماركس نشان مى دهد كه سهم بندى توليد ميان كار و سرمايه به هم ترازى قدرت ميان اين دو بخش بستگى دارد و بنابراين به مبارزه طبقاتى.درست اين است كه بگوييم ماركس [تفاوت] ميان فقر مطلق و فقر واقعى را برجسته كرده است. مزد هاى واقعى افزوده مى شود، اما سهمى كه كارگر در يك زمان مشخص از كار خود در توليد به دست آورده است در مقايسه با سهمى كه كارفرمايان به شكل سود به دست مى آورند، بسيار كمتر است. اگر كار كارگران بارورتر شود، استاندارد هاى زندگى شان مى تواند افزايش يابد اما باز هم از گرده آنها كار بيشترى كشيده خواهد شد چرا كه [به همان نسبت] كارفرمايان هم مى خواهند سود بيشترى را از آنها بيرون بكشند.
ماركس همچنين بحث كرد كه اينها (كارفرمايان) در برابر رفرم هاى اتحاديه محدوديت هايى به وجود مى آورند. كارفرمايان با كنترل ابزار هاى توليد مى توانند با غارت كردن كارگران از قدرت چانه زنى شان بكاهند. اين است آنچه در هنگامه ركود پيش مى آيد. بيشتر نيرو هاى بيكار به كارگرانى بدل مى شوند كه به شغل هايى با مزد هايى پايين تر و شرايط كارى بدتر گردن مى نهند. در ۲۵ سال گذشته بحران هاى اقتصادى، مزد هاى واقعى در ايالات متحده آمريكا ثروتمندترين كشور جهان به شكل معنادارى پايين آمده اند. اين به روشنى اشاره دارد به اينكه ماركس بر چيزى نادرست پاى نفشرده است.
• اسطوره سوم:
ناگزيرى درهم شكستگى اقتصادى
منتقدان مى گويند، آيا ماركس ادعا نكرده است كه سرمايه دارى به ناگزير زير اثر و پيامد ناهمسازى ها و تضاد هاى اقتصادى اش درهم شكسته خواهد شد؟ و چون هيچ سرمايه دارى از جايش تكان هم نخورده است، آيا بار ديگر ثابت نمى شود كه ماركس اشتباه كرده است؟
ماركس در واقع نظريه اى در باب بحران اقتصادى را در كار بزرگش «سرمايه» بسط داده است. بسيار پيش از مينارد كينز اقتصاددان او اين ايده را درهم مى كوبد كه يك اقتصاد بازار به درستى سازماندهى شده ناگزير از دست يافتن به تعادلى در همه منابع به طور كامل به كار رفته (مصرف شده) است؛ [ايده اى كه] هنوز هم اصل بنيادى روند كلى اقتصاد و امروزه آن را گوردون براون توى بوق و كرنا كرده است. او همچنين نشان داده است كه دست نيرو هايى در عمق ريشه دوانده در كار است كه سرمايه دارى اينگونه در بحران فرو مى رود.
مهم ترين اينها گرايش نرخ سود به پايين آمدن است. نرخ سود _ آنچه از سرمايه گذارى سرمايه دار ها به آنها برمى گردد- سنجه پايه اى كاميابى در اقتصادى سرمايه دارانه است. اما كارفرمايان طبقه اى در درون تكه تكه اند- آنها با يكديگر رقابت مى كنند و هر كس در پى سهم بزرگترى از سود هايى است كه از كار كارگران بيرون كشيده مى شود.
سرمايه دارانى كه در روش هاى بهبود يافته توليد سرمايه گذارى مى كنند تا سهم بزرگترى را در بازار به دست آورند. رقيبانشان هم براى زنده ماندن به ناگزير از آنها تقليد مى كنند. به اين سبب سرمايه گذارى _ به ويژه در ماشين آلات _ با شتاب بيشترى رشد مى كند تا در نيروى كار. اما كار كارگران سرچشمه سود است. بدين گونه انباشت سود بسيار آرام تر از انباشت سرمايه گذارى رشد مى كند و در نتيجه نرخ سود پايين مى آيد. هنگامى كه در همه جا نرخ سود از سطح مشخصى پايين تر آمد، سرمايه گذارى جديد متوقف مى شود و اقتصاد در بحران فرو مى رود. اين تنها يك گرايش پايين آمدن نرخ سود است. ماركس «جريان هاى خنثى كننده» اى را كه سبب برگشتن نرخ سود به سطح تراز مى شوند، فهرست مى كند. در واقع مى گويد: «همان جريان ها كه گرايشى را در نرخ كلى سود به پايين آمدن به وجود مى آورند بى اثر كننده هايى را راه مى اندازند و جلوى اين پايين آمدن را مى گيرند آن را كند و به شكل محدود فلج مى كنند.» مهم ترين اين [خنثى كننده ها] خود بحران هايند.
در هنگامه بحران اقتصادى شركت ها ورشكسته مى شوند و به دارايى هايشان يامفت چوب حراج مى زنند. اين مقدار كلى سرمايه را در اقتصاد كاهش مى دهد. گاهى همان جور كه داريم مى بينيم، كارگران زير تازيانه بيكارى به بهره كشى بزرگترى تن مى دهند. اين فشار ها كمك مى كند تا نرخ سود به آن ترازى كه سرمايه گذارى و بنابراين رشد بتواند دوباره از سر گرفته شود، برگردد.
از اين رو همان جور كه ماركس گفته: «بحران ها همواره وجود ندارند.» افت وخيز هاى نرخ سود، سرمايه دارى را ميان چرخه اى از برجهش و افت ناگهانى كه ماركس از همان آغاز واكاويده است راه مى برد. فاز هاى پايين رونده در اين «چرخه سوداگرى» سبب رنج و عذابى بزرگ براى كارگران است. هنگام در بحران غوطه خوردن سيستم مبارزه طبقاتى، تلخى و تند و تيزى بيشترى پيدا مى كند. از قلب همين قطبى شدگى است كه مى تواند طبقه كارگرى از نظر سياسى استوار در واژگونى سرمايه دارى سر برآورد. با اين همه اين به معناى آن نيست كه سرمايه دارى از نظر اقتصادى الزاماً فرو خواهد پاشيد.
• اسطوره چهارم: جبرباورى اقتصادى
اين كژنمايى نظريه اقتصادى ماركس از برداشت نادرست بزرگترى از انديشه او سرچشمه مى گيرد. بسيار پيش آمده كه ماركس را به مثابه يك جبرباور اقتصادى به تصوير بكشند، كسى كه باور دارد دگرگونى تاريخى به ناگزير پيامد رشد و تكامل نيروهاى توليدى است. به طور خاص متهم است به اين باور كه وقوع سوسياليسم ناگزير (حتمى الوقوع) است.
بى شك اين روشى در سنت ماركسيستى است كه مى گويد تاريخ بر پايه قانون هاى ناگزير اقتصادى پيش مى رود _ به ويژه در ميان حزب هاى سوسياليست پيوسته به بين الملل دوم كه پس از مرگ ماركس پديد آمد.
به رغم فرمول بندى هاى گاه به گاهى كه ماركس از آنچه جانبدارى مى كرده به دست داده، هسته بنيادى انديشه او چيز ديگرى است. «انسان ها تاريخشان را مى سازند، اما نه آنگونه كه خود مى خواهند.» و مى نويسد: «آنها نمى توانند آن را در شرايطى كه خود برگزيده اند، بسازند بلكه در شرايطى داده شده و رسيده از گذشته كه با آن درگيرند، مى سازندش.» او مى گويد كه هستى هاى انسانى در واقع در شرايط مادى شان محدودند اما اين محدوديت ها آنها را از برگزيدن و نوآورى باز نمى دارد.دوباره ماركس در مانيفست حزب كمونيست مى گويد كه هر بحران بزرگ جامعه طبقاتى «يا به نوسازى انقلابى جامعه در سطح كلان و يا به نابودى كلى طبقه هاى در ستيز با هم مى انجامد.» به سخن ديگر بحران ها بيش از آنكه نتيجه ها و پيامدهاى از پيش تعيين شده را نمود دهند، جايگزين هايى را پيش رو مى گذارند.شكل واكنش كارگران به يك ركود اقتصادى بزرگ تنها به وضعيت مادى شان وابسته نيست بلكه به قدرت سازماندهى جمعى شان به ايدئولوژى هاى متفاوتى كه در آنها نفوذ دارند و به آن حزب هاى سياسى كه در رهبرى آنها دست دارند نيز وابسته است.
ماركس ميان پايه اقتصادى جامعه و روساخت هاى سياسى، حقوقى و ايدئولوژيك فرق مى گذارد. او [پايه اقتصادى جامعه] را به مثابه «بنياد واقعى» زندگى اجتماعى بازنموده است. اما آن به اين معنى نيست كه _ همان گونه كه منتقدانش ادعا كرده اند _ روساخت را به مثابه چيزى بى ربط در نظر مى گيرد. برعكس در دوره هاى بحران آنچه در روساخت پيش مى آيد اهميت و نقش سرنوشت سازى را در تعيين كردن نتيجه ها و پيامدها دارد _ آنجا كه «انسان ها به آن ناسازگارى پى مى برند و كارش را يكسره مى كنند.»
• اسطوره پنجم: سوسياليسم دولتى
در آخر مى گويند كه ديد ماركس درباره سوسياليسم آنگونه دولت تماميت گرايى است كه كنترل اقتصاد را در دست مى گيرد و زندگى هر كسى را حتى در كوچكترين مسائل تنظيم مى كند. فروپاشى دولت هاى استالينيست در پايان دهه ۱۹۸۰ پيامد مستقيم كاستى و نارسايى درك ماركس از آينده بود.
باز هم اين كژنمايى تام و تمام ديد واقعى ماركس است. او ايده سوسياليسم دولتى را به مثابه تضادى در واژه ها در نظر مى گرفت. او مى نويسد: «آزادى دربردارنده دگرگون شدن دولت از ارگانى سوار و چيره بر جامعه به زيردست و وابسته آن است.»
در نوشته هايش درباره فرانسه رشد و گسترش دولت بوروكراتيك متمركز شده را كه دارد در جامعه از سودهاى سرمايه پروار مى شود، به نقد كشيده است. او رك و پوست كنده به كمون پاريس ۱۸۷۱ به مثابه «انقلابى در برابر خود دولت» خوشامد مى گويد. او كارگران پاريس را به خاطر از هم پاشاندن دم و دستگاه دولت بوروكراتيك و جايگزينى آن با نهادهاى جمهورى زير كنترل مستقيم و دموكراتيكشان مى ستايد.
ماركس [بر اين مسئله كه] سوسياليسم نمى تواند به وسيله چند نخبه روشنفكر تحميل شود، پا مى فشرد. «خودرهايى طبقه كارگر» - فرايندى كه در آن مردم عادى با سازماندهى دموكراتيك قدرت شگفتشان را از اقليت سرمايه دارهاى بهره كش مى رهانند. جامعه هاى استالينيستى با بى اندازه متمركز كردن قدرت در رأس در تضاد با دريافت ماركس از سوسياليسم بودند. در آخر اين مسئله مى ماند كه چرا فروپاشى اين جامعه ها، انديشه ماركس را به شكست نكشانده است؟ درست به آن علت كه نابرابرى ها و بى خردى هاى ويژه جامعه هاى سرمايه دار ليبرال كه تا امروز بر جهان چيره بوده اند، اكنون بيشتر و بيشتر آشكار مى شوند. اكنون زمان برگشتن به ماركس است _ نه ماركس اسطوره هاى رد شده در اينجا بلكه ماركس حقيقى با نقدهاى ژرف كاوانه اش از سيستم موجود و بينش جايگزين اش آزاديبخشى انسان.
----------
منبع: Socialis Review, No 227, 1999
منبع: Socialis Review, No 227, 1999
جهانی ديگر چگونه ممکن است؟
مترجم : ن. جعفرپور
جنبش منتقد جهانیسازی نئوليبرالی مبارزات خويش را بر محور چهار اصل اساسی سازماندهی نموده است.
۱. عدالت اجتماعي
۲. بهرهبرداری موثرو سودمند از ذخاير جهان
۳. پايداری اقتصادي
۴. دموکراسي
عدالت اجتماعی در دل خود سه مشخصه مهم را نهفته است:
۱. برابري
۲. همبستگي
۳. آزادي
عدالت اجتماعی به اين مفهوم است که تمامی انسانهای کره خاکی بايد از تمامی ذخاير و ثروتهای طبيعی بهرهور شوند به طوری که انسانها در سايه اين نعمات همگانی بتوانند آنطوری که میخواهند راحت زندگی کنند.
بهرهبرداری سودمند و موثر باعث ميشود که ذخاير طبيعی و ثروتهای اجتماعی حفظ گردند. از اين رو بهرهوری يک جانبه و استثمارگرانه از ذخاير طبيعی و منابع ثروتهای اجتماعی برای منافع اقليتی از انسانها، باعث گسترش فقر و از بين رفتن حقوق انسانی شهروندان جهان خواهد شد.
پايداری اقتصادی کمک میکند که ثروتهای اجتماعی و تمامی ارزشها و اشکال زندگی مرفه در دسترس تمامی نسلهای کره خاکی قرار بگيرد و برای آيندگان حفظ گردد. در سايه اين پايداری اقتصادی، آموزش، بهداشت، محيط زيست سالم و...... برای همگان فراهم خواهد شد.
مرکزیترين خواست جنبش منتقد جهانی سازی نئوليبرالی برقراری دموکراسی پايهای است. دموکراسی که در مقابل ديکتاتوری بازارهای مالی قدعلم مینمايد. دموکراسی مورد قبول جنبش اجتماعی بديل جهانیسازی بر پايه اشکال راديکالی چون حق تعيين سرنوشت و خودگردانی و خودسازمانيابی نهفته است.
حال سيستم سرمايهداری تا آنجائی که امکان داشته و دارد اين اصول را پايمال و منافع عموم را خدشهدار نموده است. زيرا که بنيانهای اعتقادی سيستم سرمايهداری بر محور رقابت آزاد و دغل بازی و استثمار و غارت ذخاير طبيعی و دسترنج نيروی کار مزدبگيران بنا شده است.
سرمايهداری در سر راه خود همبستگی را منهدم نموده و آزادی را در هالهای از دروغ و تزوير محصور مینمايد و برای رسيدن به منافع بيشتر و تقسيم غيرعادلانه ثروتهای طبيعی به نفع ثروتمندان تلاش میکند. آزادی برای اين سيستم، آزادی در از بين بردن حصارها و موانع پيش پای سرمايه و شريانهای مالی و جابجائی سرمايه است.
سيستم سرمايهداری در واقع تقسيم غيرعادلانه و سيستماتيک ذخاير مالی و طبيعی را باعث شده و با نام "دفاع از ملتها" بخش مهمی از اين ذخاير را به نابودی کشانده است و شريانهای اقتصادی زندگی انسانها را در اختيار کنسرنهای بزرگ قرار داده و بدنبال آن قدرت سياسی و اقتصادی هم در دستهای دولت ها و کنسرنها قرار گرفته است. اين سيستم کور تا بدان جائی پيش میرود که در اثر سيستم منهدمکنندهاش محيط زيست و زندگی بر روی کره خاکی دچار تهديدی جدی میگردد.
مسلما جنبش کنونی دچار ضعفی بزرگ است. بدين صورت که تا کنون موفق نشده است در مقابل اين واقعيتها به طور کافی قد علم کند و تنها به نقد و انتقاد نئوليبراليسم پرداخته و خود را بر روی خواستهای مشخصی متمرکز کرده است. البته تمرکز بر روی خواستهای مشخص باعث شده تا جنبشی عظيم در سطح جهان شکل گيرد و چون سيل براه افتد. اما اکنون ديگر اين جنبش بعد از اتفاقات و بحثهای فراوان سالهای گذشته از پختگی لازم برخوردار است که بتواند در باره بديلهای سرمايه داری بحث و گفتگو و چارهانديشی نمايد.
يکی از دلايل مهمی که چرا چارهانديشی در باره بديلهای سرمايهداری چنين محتاطانه پيش میرود اين است که تحت نام سوسياليسم شکستهائی در جهان رخ داده است. بدين مفهوم که بعد از فرو پاشی جماهير شوروی بحث در باره سوسياليسم و چارهجوئی در باره بديلهای مدرن سرمايهداری دچار وقفه و گاها زير سرپوش قرار گرفت.
اما امروز بعد از بحثهای فراوان و گسترده و پخته در جهان ديگر آشکار و مسلم گشته است که تنها بديل سرمايهداری سوسياليسم است. مارکس اعتقاد داشت که سوسياليسم پروسه خودآگاهی و خودبرابری است. هال دريپر مارکسيست آمريکائی اين ايده مارکس را سوسياليسم از پائين و سوسياليسم پايهای مینامد. چيزی که با سوسياليسمهای از بالای تا کنونی و استالينيسم و سوسيال دموکراسی کاملا متفاوت است.
مارکس ايده دگرگونی و تغييرشکل سوسياليستی را " انقلاب بر عليه دولتها" مینامد.
حال اين سئوال باقی میماند که آيا اين تصور از سوسياليسم میتواند به طوری راديکال با آن چيزی که در شوروی و بلوک شرق تحت نام سوسياليسم اتفاق افتاد مرزبندی کند. اين مرزبندی مسلما چين و کره شمالی و کوبا را هم شامل میشود.
اولا اينکه سوسياليسم به مفهوم گسترش راديکال دموکراسی است. به اين مفهوم که پروسه اقتصادی از همان بنيانهای دموکراسی برخوردار است و زندگی سياسی به مفهوم رفتن به عمق دموکراسی است. دموکراسی که از طريق تنها انتخابات و رای برقرار ميشود همواره قابل خريداری است و بين دو قشر در حرکت است. قشری که پول دارد همواره موفق است. صاحبان کنسرنهای ثروتمند مالی از اين طريق سياستمداران را تعيين میکنند و با قدرت پول تمامی حقوق انتخاب کردن و انتخاب شدن را در اختيار خويش قرار میدهند.
در حاليکه دموکراسی پايه ای از سوی همان کسانی به اجرا در میآيد که خود قربانی اين سيستم و شرايط موجود هستند. به زبانی سادهتردر اين نوع دموکراسی سازماندهی اجتماعی و سياسی و اقتصادی جامعه توسط سازندگان آن اجتماع و تشکيل دولتی از سوی همان سازندگان جامعه يعنی مزدبگيران زن و مرد از طريق شوراهای محلی منطقهای و کشوری و سازماندهی مستقل اجتماعی صورت میگيرد.
برای اينکه يک چنين دمکراسی عمل کند همه احتياج به آزادی از برخورداری از اطلاعات و امکانات را دارند و بايد همگان در بحث های علنی و عمومی شرکت داشته باشند. خوشبختانه تکنوژی مدرن اين امر را بسيار ساده نموده است. از سوی ديگر متاسفانه در حال حاضر افکار عمومی جهان توسط رسانه های وابسته به کنسرن های سرمايه داری تحت کنترل و حکومت قرار دارند.
از جنبه اقتصادی برای اين دموکراسی اجتماعی شدن ابزار توليد و هم چنين برای رابطه متقابل بين بدنه جامعه، احتياج به ساختاری جدا از آنچه که حکومت میکند داريم که مسلما به اين پروسه يک سيستم دموکراتيک برنامهريزی و نقشهکشی برای تصميمات محلی و منطقهای در باره تقسيم ذخاير وابسته است و بالاخره تقسيم درآمدها تا آنجائی که امکان دارد بايد بر مبنای " در نظر گرفتن توانائیهای فردی و علائق و خواستهها و نيازهای هر انسانی" باشد. ذخاير معدنی و کارخانجات طبيعتا جزء ثروتهای اجتماعی میباشند. اما نيروی کار کارگران از اين قاعده برخوردار نيست. به اين مفهوم که هر انسانی آزاد است شغل خويش را خود انتخاب کند و هر زمان که تشخيص داد آنرا تغيير دهد "آزادی فردی در انتخاب شغل". البته سرمايهداری همواره اين وعدهها را در حرف داده است ولی در عمل هيچگاه به آن عمل نکرده است.
به اعتقاد من تمامی ارزشهائی که جنبش بديل جهانی سازی برای يک جامعه سوسياليسم از آن نام میبرد و برای آن مبارزه می کند واقعی و درست است. کسانی که کنترل بر ابزارتوليد را با هم در دست میگيرند هيچگاه اجازه نخواهند داد که حقوقشان پايمال شود و در سوسياليسم پايهای از حقوق و آزادی برابر برخوردار خواهند بود و ديگر اجبار نخواهند داشت تحت شرايط استثمار بار خود را به پای سرمايهداری بيافکنند و ديگر هرگز شريانهای زندگی و کار آنها به سيستم سرمايهداری وابسته نخواهد بود. سيستمی که هر روز بيش از روز قبل با سوء استفاده و کشتار و گذشتن از توانائیها و از بين بردن شانس بهتر برای زندگی بهتر انسانها به تولد بازارهای مالی بيشتر، کمک کرده و مینمايد.
اگر تمامی اين انسانها خود بر زندگی خود و اجتماعشان حکومت کنند مطمئنا همگی خواهند توانست بهطوری يکسان از مزايای اجتماعی و ثروتهای اجتماعی و عمومی بهرهمند شوند...
سوسياليسم به عنوان يک سيستم اقتصادی سياسی به مفهوم شکلی پيشرفته از دموکراسی است. دموکراسی که سرمايهداری با آن هيچگونه همخوانی ندارد و هرگز سخنی از آن به ميان نمیآورد. دموکراسی که باعث میشود به بازارهای مالی پايان داده شود و بدين طريق برای اولين بار برای تمامی انسانها اين امکان فراهم شود تا متحدا و مشترکا زندگی شرافتمندانهای را به پيش برده و محيط زيستی قابل زندگی را دوباره از نو به وجود آوردند و در مقابل نابودی محيط زيست مبارزه و تلاش نمايند تا نسلهای آينده هم بتوانند از نعمات زندگی در روی کره زمين بر خوردار باشند.
اين مقاله از سايت عصر نو برگرفته شده است.
جنبش منتقد جهانیسازی نئوليبرالی مبارزات خويش را بر محور چهار اصل اساسی سازماندهی نموده است.
۱. عدالت اجتماعي
۲. بهرهبرداری موثرو سودمند از ذخاير جهان
۳. پايداری اقتصادي
۴. دموکراسي
عدالت اجتماعی در دل خود سه مشخصه مهم را نهفته است:
۱. برابري
۲. همبستگي
۳. آزادي
عدالت اجتماعی به اين مفهوم است که تمامی انسانهای کره خاکی بايد از تمامی ذخاير و ثروتهای طبيعی بهرهور شوند به طوری که انسانها در سايه اين نعمات همگانی بتوانند آنطوری که میخواهند راحت زندگی کنند.
بهرهبرداری سودمند و موثر باعث ميشود که ذخاير طبيعی و ثروتهای اجتماعی حفظ گردند. از اين رو بهرهوری يک جانبه و استثمارگرانه از ذخاير طبيعی و منابع ثروتهای اجتماعی برای منافع اقليتی از انسانها، باعث گسترش فقر و از بين رفتن حقوق انسانی شهروندان جهان خواهد شد.
پايداری اقتصادی کمک میکند که ثروتهای اجتماعی و تمامی ارزشها و اشکال زندگی مرفه در دسترس تمامی نسلهای کره خاکی قرار بگيرد و برای آيندگان حفظ گردد. در سايه اين پايداری اقتصادی، آموزش، بهداشت، محيط زيست سالم و...... برای همگان فراهم خواهد شد.
مرکزیترين خواست جنبش منتقد جهانی سازی نئوليبرالی برقراری دموکراسی پايهای است. دموکراسی که در مقابل ديکتاتوری بازارهای مالی قدعلم مینمايد. دموکراسی مورد قبول جنبش اجتماعی بديل جهانیسازی بر پايه اشکال راديکالی چون حق تعيين سرنوشت و خودگردانی و خودسازمانيابی نهفته است.
حال سيستم سرمايهداری تا آنجائی که امکان داشته و دارد اين اصول را پايمال و منافع عموم را خدشهدار نموده است. زيرا که بنيانهای اعتقادی سيستم سرمايهداری بر محور رقابت آزاد و دغل بازی و استثمار و غارت ذخاير طبيعی و دسترنج نيروی کار مزدبگيران بنا شده است.
سرمايهداری در سر راه خود همبستگی را منهدم نموده و آزادی را در هالهای از دروغ و تزوير محصور مینمايد و برای رسيدن به منافع بيشتر و تقسيم غيرعادلانه ثروتهای طبيعی به نفع ثروتمندان تلاش میکند. آزادی برای اين سيستم، آزادی در از بين بردن حصارها و موانع پيش پای سرمايه و شريانهای مالی و جابجائی سرمايه است.
سيستم سرمايهداری در واقع تقسيم غيرعادلانه و سيستماتيک ذخاير مالی و طبيعی را باعث شده و با نام "دفاع از ملتها" بخش مهمی از اين ذخاير را به نابودی کشانده است و شريانهای اقتصادی زندگی انسانها را در اختيار کنسرنهای بزرگ قرار داده و بدنبال آن قدرت سياسی و اقتصادی هم در دستهای دولت ها و کنسرنها قرار گرفته است. اين سيستم کور تا بدان جائی پيش میرود که در اثر سيستم منهدمکنندهاش محيط زيست و زندگی بر روی کره خاکی دچار تهديدی جدی میگردد.
مسلما جنبش کنونی دچار ضعفی بزرگ است. بدين صورت که تا کنون موفق نشده است در مقابل اين واقعيتها به طور کافی قد علم کند و تنها به نقد و انتقاد نئوليبراليسم پرداخته و خود را بر روی خواستهای مشخصی متمرکز کرده است. البته تمرکز بر روی خواستهای مشخص باعث شده تا جنبشی عظيم در سطح جهان شکل گيرد و چون سيل براه افتد. اما اکنون ديگر اين جنبش بعد از اتفاقات و بحثهای فراوان سالهای گذشته از پختگی لازم برخوردار است که بتواند در باره بديلهای سرمايه داری بحث و گفتگو و چارهانديشی نمايد.
يکی از دلايل مهمی که چرا چارهانديشی در باره بديلهای سرمايهداری چنين محتاطانه پيش میرود اين است که تحت نام سوسياليسم شکستهائی در جهان رخ داده است. بدين مفهوم که بعد از فرو پاشی جماهير شوروی بحث در باره سوسياليسم و چارهجوئی در باره بديلهای مدرن سرمايهداری دچار وقفه و گاها زير سرپوش قرار گرفت.
اما امروز بعد از بحثهای فراوان و گسترده و پخته در جهان ديگر آشکار و مسلم گشته است که تنها بديل سرمايهداری سوسياليسم است. مارکس اعتقاد داشت که سوسياليسم پروسه خودآگاهی و خودبرابری است. هال دريپر مارکسيست آمريکائی اين ايده مارکس را سوسياليسم از پائين و سوسياليسم پايهای مینامد. چيزی که با سوسياليسمهای از بالای تا کنونی و استالينيسم و سوسيال دموکراسی کاملا متفاوت است.
مارکس ايده دگرگونی و تغييرشکل سوسياليستی را " انقلاب بر عليه دولتها" مینامد.
حال اين سئوال باقی میماند که آيا اين تصور از سوسياليسم میتواند به طوری راديکال با آن چيزی که در شوروی و بلوک شرق تحت نام سوسياليسم اتفاق افتاد مرزبندی کند. اين مرزبندی مسلما چين و کره شمالی و کوبا را هم شامل میشود.
اولا اينکه سوسياليسم به مفهوم گسترش راديکال دموکراسی است. به اين مفهوم که پروسه اقتصادی از همان بنيانهای دموکراسی برخوردار است و زندگی سياسی به مفهوم رفتن به عمق دموکراسی است. دموکراسی که از طريق تنها انتخابات و رای برقرار ميشود همواره قابل خريداری است و بين دو قشر در حرکت است. قشری که پول دارد همواره موفق است. صاحبان کنسرنهای ثروتمند مالی از اين طريق سياستمداران را تعيين میکنند و با قدرت پول تمامی حقوق انتخاب کردن و انتخاب شدن را در اختيار خويش قرار میدهند.
در حاليکه دموکراسی پايه ای از سوی همان کسانی به اجرا در میآيد که خود قربانی اين سيستم و شرايط موجود هستند. به زبانی سادهتردر اين نوع دموکراسی سازماندهی اجتماعی و سياسی و اقتصادی جامعه توسط سازندگان آن اجتماع و تشکيل دولتی از سوی همان سازندگان جامعه يعنی مزدبگيران زن و مرد از طريق شوراهای محلی منطقهای و کشوری و سازماندهی مستقل اجتماعی صورت میگيرد.
برای اينکه يک چنين دمکراسی عمل کند همه احتياج به آزادی از برخورداری از اطلاعات و امکانات را دارند و بايد همگان در بحث های علنی و عمومی شرکت داشته باشند. خوشبختانه تکنوژی مدرن اين امر را بسيار ساده نموده است. از سوی ديگر متاسفانه در حال حاضر افکار عمومی جهان توسط رسانه های وابسته به کنسرن های سرمايه داری تحت کنترل و حکومت قرار دارند.
از جنبه اقتصادی برای اين دموکراسی اجتماعی شدن ابزار توليد و هم چنين برای رابطه متقابل بين بدنه جامعه، احتياج به ساختاری جدا از آنچه که حکومت میکند داريم که مسلما به اين پروسه يک سيستم دموکراتيک برنامهريزی و نقشهکشی برای تصميمات محلی و منطقهای در باره تقسيم ذخاير وابسته است و بالاخره تقسيم درآمدها تا آنجائی که امکان دارد بايد بر مبنای " در نظر گرفتن توانائیهای فردی و علائق و خواستهها و نيازهای هر انسانی" باشد. ذخاير معدنی و کارخانجات طبيعتا جزء ثروتهای اجتماعی میباشند. اما نيروی کار کارگران از اين قاعده برخوردار نيست. به اين مفهوم که هر انسانی آزاد است شغل خويش را خود انتخاب کند و هر زمان که تشخيص داد آنرا تغيير دهد "آزادی فردی در انتخاب شغل". البته سرمايهداری همواره اين وعدهها را در حرف داده است ولی در عمل هيچگاه به آن عمل نکرده است.
به اعتقاد من تمامی ارزشهائی که جنبش بديل جهانی سازی برای يک جامعه سوسياليسم از آن نام میبرد و برای آن مبارزه می کند واقعی و درست است. کسانی که کنترل بر ابزارتوليد را با هم در دست میگيرند هيچگاه اجازه نخواهند داد که حقوقشان پايمال شود و در سوسياليسم پايهای از حقوق و آزادی برابر برخوردار خواهند بود و ديگر اجبار نخواهند داشت تحت شرايط استثمار بار خود را به پای سرمايهداری بيافکنند و ديگر هرگز شريانهای زندگی و کار آنها به سيستم سرمايهداری وابسته نخواهد بود. سيستمی که هر روز بيش از روز قبل با سوء استفاده و کشتار و گذشتن از توانائیها و از بين بردن شانس بهتر برای زندگی بهتر انسانها به تولد بازارهای مالی بيشتر، کمک کرده و مینمايد.
اگر تمامی اين انسانها خود بر زندگی خود و اجتماعشان حکومت کنند مطمئنا همگی خواهند توانست بهطوری يکسان از مزايای اجتماعی و ثروتهای اجتماعی و عمومی بهرهمند شوند...
سوسياليسم به عنوان يک سيستم اقتصادی سياسی به مفهوم شکلی پيشرفته از دموکراسی است. دموکراسی که سرمايهداری با آن هيچگونه همخوانی ندارد و هرگز سخنی از آن به ميان نمیآورد. دموکراسی که باعث میشود به بازارهای مالی پايان داده شود و بدين طريق برای اولين بار برای تمامی انسانها اين امکان فراهم شود تا متحدا و مشترکا زندگی شرافتمندانهای را به پيش برده و محيط زيستی قابل زندگی را دوباره از نو به وجود آوردند و در مقابل نابودی محيط زيست مبارزه و تلاش نمايند تا نسلهای آينده هم بتوانند از نعمات زندگی در روی کره زمين بر خوردار باشند.
اين مقاله از سايت عصر نو برگرفته شده است.
كارل پوپر - آگاهی كاذب
مترجم : احمد سيف
مرگ سر كارل پوپر فيلسوف در ماه گذشته نوشتن چند شرح حال مختصر ولی به شدت گمراه كننده را به دنبال داشت. يكی ازشاگردان قديمی او، ديويد ميلر [David Miller]، پوپر را « مهم ترين فيلسوف قرن بيستم» خواند كه او يقينا اين چنين نبود. برای جانه تن ري[Jonathan Ree] كه برای نشرية « فلسفة راديكال» قلم می زند و بايد بهتر از اين ها بداند، « در ميان پسا مدرن ها» پوپر « اولين و بهترين» بود. اين هم به دشواری می تواند توصيف مفيدی باشد چون در خصوص اين كه« پسامدرنيته» چيست و يا اين كه اصولا بايد از اين واژه استفاده كرد يا خير، توافق چندانی وجود ندارد.
احتمالا پوپربخاطر يك كتاب، « جامعة باز و دشمنانش» كه در 1945 چاپ شد در خاطره ها می ماند. دو صدراعظم پيشين آلمان، يكی صدراعظم سوسيال دموكرات، هلموت اشميت و صدراعظم محافظه كاران، هلموت كهل، پوپر را به عنوان فيلسوف « جامعة باز» ستوده اند. منظور پوپر از « جامعة باز» به واقع جوامع مدرن سرمايه سالاری ليبرال بود.
اوكوشيد نشان دهد چگونه دشمنان «جامعة باز» و بر فراز سر ديگران، افلاطون، هگل و ماركس در طول 2000 سال كوشيدند برای درهم شكستن فرد جامعه ای بسته و توتاليتر بسازند. تعجبی ندارد كه پوپر در ميان روشنفكران روسی و اروپای شرقی متاثر از ايده های بازار آزاد، كه به دنبال سقوط استالينيسم آمد، بسيار محبوب بود.
به واقع متاسف كننده خواهد بوداگر شهرت پوپر تنها بخاطر كتاب جامعة باز او باشد. در سالهای بسيار دور، منتقدان، بخش هائی از اين كتاب را كه در بارة افلاطون و هگل بود از حيز انتفاع انداختند. سالهای زيادی گذشته است كه دانشجويان جدی افلاطون و هگل برای انتقادات پوپراز اين دو ارزشی قائل نيستند. بخشی كه به ماركس می پردازد تركيبی است از جزميت، آشفته گوئی و گاه نكته سنجی های درست. تقريبا خنده دار است كه در اين كتاب چگونه پوپر اين جا و آن جا لفاظی هايش را در بارة تمام خواهي، تاريخ زدگي، و گناهان ديگر ماركس قطع كرده به خوانش آن چه كه ماركس نوشت پرداخته و اندكی منگ و گيج می پذيرد كه اتفاقا عقايد ماركس دقيقا متضاد آن چه هائی است كه در همين كتاب به او نسبت داده شده است.
اهميت واقعی پوپر در اين است كه او يك فيلسوف بزرگ علم بود. كتاب «منطق كشف علمي» [Logic of Scientific Discovery] او كه در 1935 چاپ شد به واقع راهگشا بود. در اين كتاب او ديدگاه سنتی تجربه گرايانه به علم را به عنوان انباشت تدريجی واقعيت های مسلم منهدم می كند. ابتدا پوپر نشان می دهد كه حتی سرراست ترين مشاهدات شامل رگه های غير قابل تخيفيف تئوری است. ثانيا او عقيده داشت كه علم از طريق شكل دادن به « حدس وگمان زيركانه» [bold conjectures] پيشرفت می كند كه ممكن است براساس « واقعيت هائي» كه می تواند با تجربه محك بخورد، نباشد. بهرحال، اين پروسه با رسيدن به چند حقيقت نهائی به پايان نمی رسد.
اين روايت، معياری - اثبات نادرستی [falsification]- در اختيار پوپر قرار داد تا بتواند بين علم و غير علم تفكيك قائل شود. به ادعای پوپر، يك تئوری تا آنجا علمی است كه خودش را برای اثبات احتمال نادرستی به تجربه باز كند. اگر چه پوپر كوشيد به ادعای خويش يك شكل بندی استوار منطقی بدهد ولی جستجوی او برای يافتن معياری تفكيك ساز، ريشه های سياسی داشت. او مدعی شد كه نادرستی هيچ كدام از دو تئوری ای كه روشنفكران وين - شهری كه جوانی پوپر در آن گذشت - در فاصله دو جنگ جهان تحت تاثير آن بودند، يعنی ماركسيم و روان كاوي، را نمی توان اثبات كرد. پس، اين تئوری ها شبه علمی بودند، ايده ديگری كه در طول سالهای جنگ سرد موجب شهرت پوپر شد.
پوپر هم چنين كوشيد يك علم اجتماعی بديل در برابر ماركسيم ايجاد نمايد كه براساس « فردگرائی روش شناسانه» [methodological individualism] استوار بود. يعنی پوپر منكر شد كه جامعه را از ديدگاه ساختارش [ مثلا سرمايه سالاري] می توان شناخت. تنها راه شناخت از طريق افرادی است كه آن جامعه را می سازند. اين مباحث، البته پيش قراول آن ادعای مضحك مارگرت تاچر است كه می گفت « جامعه وجود ندارد».
مباحثات فراوان در ميان فيلسوفان علم در سالهای 1960 و 1970 اثبات كرد كه تئوری های اثبات كننده نادرستی علمی بسی پيچيده تر از آن چه ايست كه پوپر تصور می كرد. قابل ترين شاگرد او، امری لاكاتوش [Imre Lakatos] كه در ضمن شاگرد ماركسيست مجاري، جورج لوكاچ هم بود شكل بندی بسيار مطلوب تری از ايدة پوپر ارايه داده است. ولی لاكاتوش هم چنين نشان داد كه در شكل اوليه - او مشخصا اصرار پوپر را مد نظر داشت كه می گفت هرگز نمی توان حقيقت تئوری ها را اثبات كرد، بلكه می توان با تجربه نادرستی شان را نشان داد - اين ايده ها به سهولت می توانند با ايده شك آلود، كه دانش عينی از جهان به دست آمدنی نيست، تركيب شود .
خود پوپر ولی در گير اين مباحثات نشد و دلگرم ستايش سياستمداران و دانشمندانی شد كه از مشكلات فلسفی كه ديدگاه او با آنها روبرو بود، آگاه نبودند. نوشته های بازپسين او آهنگ خودستائی دارد وقتی كه او ادعا می كند كه اين يا آن معضل اساسی فلسفه را به يقين رفع كرده است. او كوشش زيادی مصرف اين كار بی حاصل كرد تا نشان دهد كه بين مغز و فكر يك تفاوت اساسی وجود دارد. يعنی دنبال كردن همان پندار بافی ايده آليستی كه يك روح به شيوه ای كه توضيح داده نمی شود به بدن انسان درز می كند.
حتی اغلب منتقدان پوپر پذيرفتند كه افتخار « رد كردن» ماركسيسم با اوست. با اين همه در اين جا با معمای لاينحلی روبرو هستيم. در عمل اما، اين ماركسيست ها بودند كه اين مسئله را كه آيا تئوری های آنها با شواهد تجربی تائيد می شوند يا نه بسی بيشتر از دانشمندان رسمی علوم اجتماعی جدی گرفته بودند. به اين ترتيب، اين چپ انديشان انقلابی بودند كه از جنگ دوم جهانی به اين سو درگير بحث های طولانی در بارة توسعه سرمايه سالاری مدرن و ساختار طبقاتی جوامع استالينيستی بودند.
به عكس اقتصاد نئوكلاسيك ارتدوكس [يعنی آن چه كه اساس فردگرائی روش شناسانة پوپر را تشكيل می دهد] به صورت مجموعه هائی از شكل گرائی بی مصرف رياضی در آمده كه هر نسخه تازه ترش بيشتر و بيشتر از رفتار واقعی ناهنجار های سرمايه سالاری فاصله می گيرد. اين خنده دار است كه ماركسيست ها به صورت بهترين و پی گيرترين پوپر گراها در بيايند. اگرچه ايشان حتما اين چنين خواهند شد وقتی كه می كوشند نكته سنجی های واقعی و ظريف پوپر را در طبيعت علم، در فلسفه و يك تئوری از جامعه ادغام نمايند كه بطور راديكالی با نسخة خام و نارسی از ليبراليسم كه پوپر هميشه از آن دفاع می كرد، تفاوت داشته باشد.
----------
منبع: Socialist Review, No. 179, October 1994
مرگ سر كارل پوپر فيلسوف در ماه گذشته نوشتن چند شرح حال مختصر ولی به شدت گمراه كننده را به دنبال داشت. يكی ازشاگردان قديمی او، ديويد ميلر [David Miller]، پوپر را « مهم ترين فيلسوف قرن بيستم» خواند كه او يقينا اين چنين نبود. برای جانه تن ري[Jonathan Ree] كه برای نشرية « فلسفة راديكال» قلم می زند و بايد بهتر از اين ها بداند، « در ميان پسا مدرن ها» پوپر « اولين و بهترين» بود. اين هم به دشواری می تواند توصيف مفيدی باشد چون در خصوص اين كه« پسامدرنيته» چيست و يا اين كه اصولا بايد از اين واژه استفاده كرد يا خير، توافق چندانی وجود ندارد.
احتمالا پوپربخاطر يك كتاب، « جامعة باز و دشمنانش» كه در 1945 چاپ شد در خاطره ها می ماند. دو صدراعظم پيشين آلمان، يكی صدراعظم سوسيال دموكرات، هلموت اشميت و صدراعظم محافظه كاران، هلموت كهل، پوپر را به عنوان فيلسوف « جامعة باز» ستوده اند. منظور پوپر از « جامعة باز» به واقع جوامع مدرن سرمايه سالاری ليبرال بود.
اوكوشيد نشان دهد چگونه دشمنان «جامعة باز» و بر فراز سر ديگران، افلاطون، هگل و ماركس در طول 2000 سال كوشيدند برای درهم شكستن فرد جامعه ای بسته و توتاليتر بسازند. تعجبی ندارد كه پوپر در ميان روشنفكران روسی و اروپای شرقی متاثر از ايده های بازار آزاد، كه به دنبال سقوط استالينيسم آمد، بسيار محبوب بود.
به واقع متاسف كننده خواهد بوداگر شهرت پوپر تنها بخاطر كتاب جامعة باز او باشد. در سالهای بسيار دور، منتقدان، بخش هائی از اين كتاب را كه در بارة افلاطون و هگل بود از حيز انتفاع انداختند. سالهای زيادی گذشته است كه دانشجويان جدی افلاطون و هگل برای انتقادات پوپراز اين دو ارزشی قائل نيستند. بخشی كه به ماركس می پردازد تركيبی است از جزميت، آشفته گوئی و گاه نكته سنجی های درست. تقريبا خنده دار است كه در اين كتاب چگونه پوپر اين جا و آن جا لفاظی هايش را در بارة تمام خواهي، تاريخ زدگي، و گناهان ديگر ماركس قطع كرده به خوانش آن چه كه ماركس نوشت پرداخته و اندكی منگ و گيج می پذيرد كه اتفاقا عقايد ماركس دقيقا متضاد آن چه هائی است كه در همين كتاب به او نسبت داده شده است.
اهميت واقعی پوپر در اين است كه او يك فيلسوف بزرگ علم بود. كتاب «منطق كشف علمي» [Logic of Scientific Discovery] او كه در 1935 چاپ شد به واقع راهگشا بود. در اين كتاب او ديدگاه سنتی تجربه گرايانه به علم را به عنوان انباشت تدريجی واقعيت های مسلم منهدم می كند. ابتدا پوپر نشان می دهد كه حتی سرراست ترين مشاهدات شامل رگه های غير قابل تخيفيف تئوری است. ثانيا او عقيده داشت كه علم از طريق شكل دادن به « حدس وگمان زيركانه» [bold conjectures] پيشرفت می كند كه ممكن است براساس « واقعيت هائي» كه می تواند با تجربه محك بخورد، نباشد. بهرحال، اين پروسه با رسيدن به چند حقيقت نهائی به پايان نمی رسد.
اين روايت، معياری - اثبات نادرستی [falsification]- در اختيار پوپر قرار داد تا بتواند بين علم و غير علم تفكيك قائل شود. به ادعای پوپر، يك تئوری تا آنجا علمی است كه خودش را برای اثبات احتمال نادرستی به تجربه باز كند. اگر چه پوپر كوشيد به ادعای خويش يك شكل بندی استوار منطقی بدهد ولی جستجوی او برای يافتن معياری تفكيك ساز، ريشه های سياسی داشت. او مدعی شد كه نادرستی هيچ كدام از دو تئوری ای كه روشنفكران وين - شهری كه جوانی پوپر در آن گذشت - در فاصله دو جنگ جهان تحت تاثير آن بودند، يعنی ماركسيم و روان كاوي، را نمی توان اثبات كرد. پس، اين تئوری ها شبه علمی بودند، ايده ديگری كه در طول سالهای جنگ سرد موجب شهرت پوپر شد.
پوپر هم چنين كوشيد يك علم اجتماعی بديل در برابر ماركسيم ايجاد نمايد كه براساس « فردگرائی روش شناسانه» [methodological individualism] استوار بود. يعنی پوپر منكر شد كه جامعه را از ديدگاه ساختارش [ مثلا سرمايه سالاري] می توان شناخت. تنها راه شناخت از طريق افرادی است كه آن جامعه را می سازند. اين مباحث، البته پيش قراول آن ادعای مضحك مارگرت تاچر است كه می گفت « جامعه وجود ندارد».
مباحثات فراوان در ميان فيلسوفان علم در سالهای 1960 و 1970 اثبات كرد كه تئوری های اثبات كننده نادرستی علمی بسی پيچيده تر از آن چه ايست كه پوپر تصور می كرد. قابل ترين شاگرد او، امری لاكاتوش [Imre Lakatos] كه در ضمن شاگرد ماركسيست مجاري، جورج لوكاچ هم بود شكل بندی بسيار مطلوب تری از ايدة پوپر ارايه داده است. ولی لاكاتوش هم چنين نشان داد كه در شكل اوليه - او مشخصا اصرار پوپر را مد نظر داشت كه می گفت هرگز نمی توان حقيقت تئوری ها را اثبات كرد، بلكه می توان با تجربه نادرستی شان را نشان داد - اين ايده ها به سهولت می توانند با ايده شك آلود، كه دانش عينی از جهان به دست آمدنی نيست، تركيب شود .
خود پوپر ولی در گير اين مباحثات نشد و دلگرم ستايش سياستمداران و دانشمندانی شد كه از مشكلات فلسفی كه ديدگاه او با آنها روبرو بود، آگاه نبودند. نوشته های بازپسين او آهنگ خودستائی دارد وقتی كه او ادعا می كند كه اين يا آن معضل اساسی فلسفه را به يقين رفع كرده است. او كوشش زيادی مصرف اين كار بی حاصل كرد تا نشان دهد كه بين مغز و فكر يك تفاوت اساسی وجود دارد. يعنی دنبال كردن همان پندار بافی ايده آليستی كه يك روح به شيوه ای كه توضيح داده نمی شود به بدن انسان درز می كند.
حتی اغلب منتقدان پوپر پذيرفتند كه افتخار « رد كردن» ماركسيسم با اوست. با اين همه در اين جا با معمای لاينحلی روبرو هستيم. در عمل اما، اين ماركسيست ها بودند كه اين مسئله را كه آيا تئوری های آنها با شواهد تجربی تائيد می شوند يا نه بسی بيشتر از دانشمندان رسمی علوم اجتماعی جدی گرفته بودند. به اين ترتيب، اين چپ انديشان انقلابی بودند كه از جنگ دوم جهانی به اين سو درگير بحث های طولانی در بارة توسعه سرمايه سالاری مدرن و ساختار طبقاتی جوامع استالينيستی بودند.
به عكس اقتصاد نئوكلاسيك ارتدوكس [يعنی آن چه كه اساس فردگرائی روش شناسانة پوپر را تشكيل می دهد] به صورت مجموعه هائی از شكل گرائی بی مصرف رياضی در آمده كه هر نسخه تازه ترش بيشتر و بيشتر از رفتار واقعی ناهنجار های سرمايه سالاری فاصله می گيرد. اين خنده دار است كه ماركسيست ها به صورت بهترين و پی گيرترين پوپر گراها در بيايند. اگرچه ايشان حتما اين چنين خواهند شد وقتی كه می كوشند نكته سنجی های واقعی و ظريف پوپر را در طبيعت علم، در فلسفه و يك تئوری از جامعه ادغام نمايند كه بطور راديكالی با نسخة خام و نارسی از ليبراليسم كه پوپر هميشه از آن دفاع می كرد، تفاوت داشته باشد.
----------
منبع: Socialist Review, No. 179, October 1994
سوسیالیسم؛ رهیافتی سیاسی
مترجم : صادق تهرانی
مقاله زیر که در کنفرانسی تحت عنوان زندگی پس از سرمایهداری در سومین فوروم اجتماعی جهانی در پورتوالگره به تاریخ دوازهم ژانویه دوهزار و سه عرضه شد حاوی محورهای زیر است.
ارزشهای ضد سرمایهداری
مفهوم کلاسیک مارکسیستی از سوسیالیسم
اقتصاد سوسیالیستی
تحقق ارزشهای ما
مرزبندی با روایتهای دیگر
استراتژی
ارزشهای ضد سرمایهداری
از نظر من جنبش ضد جهانیسازی در نقد خود از نئولیبرالیسم خود را به چهار ارزش متعهد میبیند: عدالت، کارآیی، دموکراسی و حفظ (محیط زیست).
عدالت در پیوند و ترکیب با سه ارزش دیگر تعریف میشود: آزادی، برابری و همبستگی. یک تفسیر از عدالت این است که همه انسانها از امکان بهرهبرداری مساوی از منابعی را که برای گذران زندگی نیاز دارند، برخوردار باشند.
کارآیی یعنی تلف نکردن ثروت، حتی اگر به کارگیری آن نتیجه رضایتبخشی در بر داشته باشد. (آلبرت)
دموکراسی در کانون انتقاد از دیکتاتوری بازارهای مالی قرار میگیرد. وقتی دموکراسی به خصلت ذاتی جنبش تبدیل شود، خود را به اشکال رادیکال خودسازمانیابی و خودگردانی متعهد میبیند.
انتقاد دیگر ما از سرمایهداری به خاطر نابودی محیط زیست و مصرف دیوانهوار منابع غیر قابل تجدید در طبیعت است. معنی این انتقاد آن است که ما نظامی میخواهیم که در آن هر نسل وقتی صحنه را ترک میکند دستکم زمین را همان گونه نسل بعدی بسپارد که خود دریافت کرده است.
همه گرایشهای سرمایهداری به طور سیستماتیک هر چهار اصل یاد شده را زیر پا میگذارند. انباشت که در سیستم سرمایهداری بر بنیاد رقابت و استثمار نیروی کار استوار است:
- همبستگی را نابود میکند، به آزادی کیفیتی صوری میبخشد و ثروت و درآمد را به نفع ثروتمندان، قدرتمندان و افراد خوششانس توزیع میکند.
- به طور سیستماتیک منابع مادی و انسانی را از طریق تخصیص آن به اقدامهای ویرانگر همچون (پروژه نظامی) و به هدر دادن آنها در مقیاس وسیع به هنگام رکود اقتصادی ضایع میکند.
- قدرت اقتصادی و سیاسی را در دست دولت و کمپانیهای بزرگ متمرکز میکند.
- تعقیب کورکورانه سود را- هم چون پیآمد سازوکار مبتنی بر انباشت و رقابت حاکم میگرداند - محیط زیست را در مسیر تباهی رها ساخته و سبب شده است زندگی بر روی سیاره ما به طور روز افزونی در معرض خطر قرار گیرد.
وقتی ما میگوئیم "دنیای دیگری ممکن است" باید این را کاملا روشن کنیم که منظور از آن پیریزی نظام اجتماعی جدیدی است که بر اساس منطق اجتماعی کاملا متفاوتی با سرمایهداری بنا میشود.
رفرمهای جزئی – چون محدود کردن بازارهای مالی یا بودجه مشارکتی ممکن است در مقاطعی ارزش جنگیدن داشته باشد، اما آنها را باید بخشی از پروسه مبارزاتی وسیعی در نظر گرفت که هدف آن تغییر نظام است.
این ضعف جنبش در حال حاضر است که نمیتواند به طور کافی با این واقعیت رویارو شود و ترجیح میدهد روی انتقاد از نئولیبرالیسم متمرکز شده و خواستهای مشخصی را تقاضا کند. این تمرکز به گسترش جنبش ضد جهانیسازی بسیار کمک کرده است. اما پس از گذشت چند سال جنبش به اندازه کافی بالغ شده تا مسئله بدیل سرمایهداری را به بحث بگذارد. بنابراین بحث "زندگی پس از سرمایهداری" از نظر زمانی بسیار فعلیت پیدا کرده است.
یک دلیل که بحث روی بدیلها را تضعیف میکند تصویر نادرستی است که "سوسیالیسم موجود" به جا گذاشته است (که حالا دیگر وجود ندارد).
پس از فروپاشی اتحاد شوروی چهره بدیل مترقی و مدرن برای سرمایهداری تا حدود زیادی خدشهدار شده است. اما این بسیار اشتباه است که تسلیم چنین گرایشی بشویم. جنبش کنونی با به چالش کشیدن نئولیبرالیسم به میدان آمد، و ما دیگر از مانعهای موجود بر سر طرح بدیلها را پشت سر نهادهایم. پس آنها را به بحث میگذاریم.
مفهوم کلاسیک مارکسیستی از سوسیالیسم
به باور من بدیلی که ما در پی آن هستیم سوسیالیسم است. درک من از سوسیالیسم اساسا از سنت کلاسیک مارکسیستی مارکس، انگلس، لنین، ترتسکی، لوکزامبورگ و گرامشی مایه گرفته است.
1- مارکس سوسیالیسم را همچون فرآیند خودرهانی میفهمید، از نظر مارکسیست آمریکایی هال دریپر "سوسیالیسم از پائین" در مقابل "سوسیالیسم از بالا" (استالینیسم و سوسیال دموکراسی) قرار دارد.
2- مارکس در همین رابطه انتقال به سوسیالیسم را به عنوان "انقلاب علیه دولت" در نظر میگرفت. در نزد مارکس سوسیالیسم دولتی کلامی متناقض بود.
3- عامل تغییر برای سوسیالیسم طبقه کارگر است. تنها کارگران مزدبگیری که توسط سرمایه استثمار میشوند از انگیزه و ظرفیت تجمع برای این تحول اجتماعی برخوردار هستند.
تغییر بنیادین سوسیالیستی از مسیر درهم شکستن دستگاه بوروکراتیک دولتی موجود و جایگزینی آن با خود حکومتی کارگران میگذرد. نمونههای تاریخی بسیاری از این جنبشها وجود داشته است که چنین نظامهای دولتی را نوید دادهاند. کمون پاریس در سال 1871، انقلاب اسپانیا در سالهای 7- 1936، انقلاب مجارستان در سال 1956، شوراهای کارگران در انقلاب ایران در سالهای 9-1978، جنبش همبستگی در لهستان در سالهای 1- 1980 و از همه مهمتر شوراهای کارگران و سربازان که در اکتبر 1917 قدرت را در روسیه به دست گرفتند.
به روشنی میتوان دید مفهوم سوسیالیسم با آنچه در اتحاد شوروی و اروپای شرقی وجود داشت و با آنچه اکنون در چین، کره شمالی و کوبا میگذرد، متفاوت است. در واقع در سنت انترناسیونال سوسیالیستی، که من به آن تعلق دارم، این جامعهها را به صورت سرمایهداری دولتی تلقی شدهاند، که در آنها نامنکلاتورهای استالینیست طبقه کارگر را به همان شکلی که سرمایهداری غربی کارگرانش را استثمار میکند، مورد بهرهکشی قرار دادهاند. از این دیدگاه، فروپاشی رژیمهای استالینیستی نه نتیجه یک ضد انقلاب سرمایهداری، بلکه (همانگونه که کریس هارمن میگوید) تغییر شکلی در درون نظام سرمایهداری بوده است.
مارکس به غیر از چند مورد، از گفتن اینکه سوسیالیسم در جزئیات چگونه خواهد بود، امتناع کرد. من فکر نمیکنم این امتناع در حال حاضر ضروری باشد. پس از فروپاشی استالینیسم و در رویاروئی با منتقدان با نفوذ لیبرال مثل فردریک هایک و دیگران ما باید این آمادگی را داشته باشیم تا حداقل رئوس کلی جامعه سوسیالیستی را بیان کنیم.
در همین حال، یکی از دلایلی که مارکس از صحبت کردن (درباره جامعه سوسیالیستی- م ) به طور مشخص امتناع میکرد همچنان به قوت خودش باقی است.
پیشبینی روشنفکران در مورد جامعه آینده از طریق تجربههای عملی و مبارزه تودهای تصحیح میشود و تغییر مییابد. این را به خاطر بسپارید و نکات زیر را مورد ملاحظه قرار دهید.
آنچه در زیر میآید کوششی است در راستای تکامل و دریافت از سوسیالیسم آنگونه که در سنت مارکسیستی آمده است:
1- سوسیالیسم گسترش رادیکال و همهجانبه دموکراسی است. در این مسیر همان اصول دموکراتیکی که زندگی سیاسی را سامان میبخشند بر روندهای اقتصادی نیز چیره میشوند.
2- دموکراسی فعالی را بنیاد مینهد که در آن به جای انتخاباتی که کاندیداها، توسط وسائل ارتباط جمعی کمپانیهای بزرگ، که اکثرا مثل هم هستند، تبلیغ میشوند؛ تودهها حضور و مشارکت فعال دارند و قدرت، حتیالمقدور از حالت متمرکز خارج شده و مردم میتوانند تصمیماتی اخذ کنند که روی زندگیشان تاثیر بگذارد.
3- از جنبه نهادی به این معنی است که دولت توسط فدراسیون کارگران، مصرف کنندگان و شوراهای خودمدیریتی محلات اداره میشود.
4- برای اینکه یک چنین دموکراسی جامه عمل بپوشد، همه افراد جامعه باید به اطلاعات دسترسی داشته و از امکان شرکت در بحثهای عمومی برخوردار باشند. تکنولوژی ارتباطی جدید این امکان را به سهولت فراهم میکند. اما در شرایط کنونی وسائل ارتباط جمعی تحت سیطره کمپانیهای بزرگ قرار دارند.
5- از لحاظ اقتصادی دموکراسی نیازمند این است که وسائل ارتباط جمعی به مالکیت اجتماعی در آید. (به همان دلیلی که در بند چهار در بالا گفته شد).
6- این همچنین به این معناست که باید نظامی دموکراتیک برای تصمیمگیری ایجاد شود که تا از آن طریق تخصیص منابع به طور جمعی اتخاذ شود.
7- و سرانجام توزیع درآمد، تا آنجا که ممکن است بر اساس اصلی که مارکس از لوئی بلان به عاریت گرفت و اظهار کرد که این در جامعه کمونیستی برقرار خواهد شد: "از هر کس به اندازه توانائیاش، و به هر کس به اندازه نیازاش".
اقتصاد سوسیالیستی
اگر چه من سوسیالیسم را از دیدگاه سیاسی مورد بحث قرار میدهم، میخواهم به چند مورد در باره ابعاد اقتصادی آن اشاره کنم. در واقع جدا کردن این دو از هم امکانناپذیر است. در دوران حاضر اعتراض اصلی و مهم به سوسیالیسم این است که از لحاظ اقتصادی برقراری آن امکانپذیر نیست.
در مورد نکته شماره پنج در بالا، مالکیت اجتماعی از سوی جنبش ضد جهانیسازی به طور کافی مورد توجه قرار نمیگیرد. اغلب ما ترجیح میدهیم در مقابل خصوصیسازی خدمات و امکانات عمومی مقاومت کنیم بدون آنکه کوچکترین اشارهای به نوعی دیگر از نظام مالکیت (مالکیت اجتماعی – م) داشته باشیم.
طرف مقابل (سرمایهداران – م) خیلی خجالتی نیستند. آنها با وقاحت از حق مالکیت خصوصی دفاع کرده و کوشش میکنند هرچیزی را به "دارائی" تبدیل کنند که به طور خصوصی مورد استفاده قرار بگیرد و به وسیلهای در راه انباشت مبدل شود. ما باید مثل سرمایهداران خیلی صریح باشیم و بگوئیم مادام که ثروتمندان و کمپانیهای خصوصی این امکان را دارند که ما را از دسترسی به مهمترین منابع تولیدی محروم کنند داشتن یک اقتصاد خودگردان غیرممکن است. در مورد نکته 5 که در بالا به آن اشاره رفت دو مطلب دیگر هم وجود دارد:
مالکیت دولتی، به صورت یک دارائی کاملا با استثمار سرمایهداری همخوانی دارد. همانطور که در جوامع استالینیستی در شرق، دولت رفاه احزاب سوسیال دموکرات در غرب و دیکتاتورهای توسعهگرا در جنوب دیدهایم: اگر بخواهیم مالکیت را اجتماعی کنیم ما به خودگردانی دموکراتیک کارگران، مصرفکنندگان و شوراهای محلات احتیاج داریم.
منابع تولیدی به طور کل به مالکیت اجتماعی نیروی کار در میآید، آزادی افراد در انتخاب و تغییر شغل آن چیزی است که سرمایه وعده آن را داده ولی در عملی کردن آن شکست خورده است. اما در جامعه سوسیالیستی این امر به یک اصل تبدیل خواهد شد.
در مورد نکته شماره شش، تصمیمگیری دموکراتیک، به طور وسیعی کنار گذاشته شده است. الک نوو در کتاب خود سوسیالیسم قابل تحقق (1983) استدلال میکند تصمیمگیری به طور ضروری کوششی است که اطلاعات و تصمیمات را در بالای جامعه در دست عدهای برنامهریز بوروکراتیک متمرکز میکند، این پروسهای است که به طور منظم مسائل غیرمنطقی ایجاد میکند. او وضعیت را چنین ترسیم میکند: هماهنگ کردن اقتصادی تنها میتواند به طور عمودی (برنامهریزی بوروکراتیک) یا افقی (بازار) باشد و غیر از این دو آلترناتیو سومی وجود ندارد. (1)
اما نوو اشتباه میکند. در این شرایط، راه سومی وجود دارد (اگر چه مورد علاقه تونی بلر نیست). آلترناتیو بازار به این معنی است که منابع بر اساس رقابت بین سرمایهها به منظور کسب حداکثر سود توزیع شود. اما یک نوع دیگری از هماهنگی افقی وجود دارد که در آن شبکه غیرمتمرکز تولیدکنندگان و مصرفکنندگان به طور دموکراتیک تصمیم میگیرند که چگونه منابع موجود را به منظور برآوردن انیازهایشان مصرف کنند.
برنامهریزی به عبارت دیگر حتما نباید از بالا به پائین باشد.
در مورد اینکه این اقتصاد چگونه میتواند سازمان یابد، دو نمونه وجود دارد. پت دوین مدل مورد نظر خود را "هماهنگی بر پایه مشورت" مینامد (دموکراسی و برنامهریزی اقتصادی – 1988). در حالی که مایکل آلبرت از نمونه برنامهریزی مشارکتی صحبت میکند (برای نمونه، پارکون 2003). بین این دو نمونه چندین شباهت و اختلاف وجود دارد. به منظور صیقل دادن درکمان در باره اینکه برنامهریزی دموکراتیک چگونه عمل میکند به بحثهای متعددی در مورد نقاط ضعف و قدرت این مدلهای همکاری غیر بازاری احتیاج داریم.
یک برتری بزرگ مدلهای آلبرت و دوین این است که در هردو آنها تصمیمگیریهای اقتصادی از طریق خودگردانی تولیدکنندگان و مصرفکنندگان- که به طور متقاطع از طریق یک شبکه همکاری به یکدیگر ارتباط مییابند- اتخاذ میشود و نه از سوی یک مرکز تصمیمگیری. در این طریق، آنها اهمیت دموکراسی مشارکتی را که همسنگ سوسیالیسم از پایین مارکس است تشخیص میدهند.
و بالاخره در نکته شماره هفت، من پیشنهاد کردهام که توزیع بر اساس احتیاجات باشد. و این همان اصلی است که مارکس به عنوان اصل اساسی کمونیسم در کتابش نقد برنامه گوتا بر آن صحه گذاشته است. اگر بخواهیم این اصل عدالت را به طور مشخص بیان کنیم باید اینطور بگوئیم که همه از امکان برابر در دسترسی به منابعی که زندگیشان را تامین میکند، برخوردار باشند.
این اصل نمونهای از برقراری عدالت و اینکه جامعه چگونه باید منابع و درآمدش را تقسیم کند، ارائه میکند. سپس بحثی وجود دارد در یک سطح مشخصتر که چگونه به بهترین وجهی به طور نهادی این اصل را درک کنیم. به عنوان نمونه بسیاری از طرفداران برابری از حق بی قید و شرط هر فرد برای برخورداری از یک درآمد پایه- فارغ از آن که در تولید مشارکت داشته باشد یا نه- دفاع میکنند. آلبرت با این اصل مخالف است و درآمد را به کار متصل میکند و یک استاندارد توزیع ارائه میکند:
"هرکس به اندازه کار و از خود گذشتگیاش"
به عبارت دیگر استراتژیهای گوناگونی در مورد اصل عدالت وجود دارد.
تحقق ارزشهای ما
به عبارت کلیتر به نظر من، سوسیالیسم ارزشهایی را که جنبش ضد جهانیسازی تلاش خود را معطوف به آن ساخته، عملی خواهد کرد. این ارزشها عبارتند از:
· حقوق افراد درست به سبب مشارکت و کنترلی که بر منابع تولید دارند، پایمال نخواهد شد؛ و دیگر ناگزیر نخواهند بود به خاطر فقدان مالکیت، توسط سرمایهداران استثمار شوند.
· سرنوشت افراد دیگر مشمول بیعدالتی اساسی سرمایهداری و بالا یا پایین رفتن بازار نخواهند بود. هر کس به طور مساوی بر منابع اجتماعی کنترل خواهد داشت. زیرا زندگی اقتصادی بر اساس تعاونی و خودمدیریتی سازماندهی میشود و همبستگی تقویت خواهد شد.
· برنامهریزی دموکراتیک و تصمیمگیری اقتصادی امر مشترک تولیدکنندگان و مصرفکنندگان خواهد بود و منابع بر اساس اطلاع از نیازهای مردم و پتانسیل تولید اختصاص خواهد یافت: این به جلوگیری از اسراف منابع آنطور که در سرمایهداری مرسوم است منجر خواهد شد؛ به همین دلیل است که سرمایهداری یک سیستم معیوب (غیرموثر) است.
· سوسیالیسم به عنوان یک نظام اقتصادی و سیاسی، مردم را به حداکثر مداخله برای تحقق دموکراسی مشارکتی تشویق میکند. بنابراین وعده دمکراسی را که جامعه سرمایهداری تنها به حرافی در بارهاش اکتفا میکند، سوسیالیسم در عمل پیاده میکند.
برنامهریزی دموکراتیک بر مبارزه کوری که منطق رقابت در انباشت سرمایهداری میطلبد، فائق میآید. بنابراین برای انسانها این امکان را فراهم میآورد تا به طور جمعی قدمهای موثری در نگهداری جریان تغییر آب و هوا که سرمایهداری کنترلاش را از دست داده، بردارد. این امر همچنین این ابزار را در اختیار ما میگذارد (برفرض اینکه ما به اندازه کافی عاقل باشیم تا بتوانیم از آن استفاده کنیم) تا از نابودی محیط زیست در آینده جلوگیری کنیم.
مرزبندی با روایتهای دیگر
سوسیالیسمی که در این جا عرضه شد چگونه از سایر بدیلها متمایز میشود؟
· از آنجایی که سوسیالیسم بدیلی در برابر سرمایهداری است، ضرورتا با دیگر بدیلهای به طور مثال بودجههای مشارکتی اختلاف دارد. چنین طرحهایی به عنوان رفرمهای دمکراتیک باید مورد توجه قرار گیرند (اگرچه به هر طرحی باید با دید انتقادی برخورد شود).
سراسر تاریخ مبارزه ضد سرمایهداری گواه بر آن است که سرمایهداری در دورههای رونق اقتصادی مثل سالهای پنجاه و شصت میلادی میتواند چنین رفرمهایی را به طور موقتی بپذیرد؛ اما در دوران بحران تلاش میکند تا تمام رفرمهای داده شده را که باری بر دوش رقابت و کسب سود هستند، پس بگیرد. در واقع این منطق نئولیبرالی است که در بیست و پنج سال گذشته سرشت ضداصلاحات خود را کاملا آشکار ساخته است. همانگونه که تجریه حزب کارگر برزیل حتی قبل از انتخاب لولا روشن ساخت در دنیای امروز بازار مالی حتی بیآزارترین اصلاحها را هم نمیتواند تاب آورد. این خود دلیلی است که ما به تغییر کلی نظام نیازمندیم.
· هر کوششی که بخواهد سوسیالیسم را جایگزین سرمایهداری کند ولی بازار را حفظ کند محکوم به شکست است. پس از فروپاشی اتحاد شوروی بسیاری از روشنفکران چپ به طرفداری از سوسیالیسم بازار پرداختند که در واقع شکلی از مالکیت اجتماعی را با اقتصاد بازار تلفیق میکند. (که در آن منابع بر اساس رقابت بین تولید کنندگان مستقل اختصاص مییابد). ولی چنین بدیلی دارای مشکلهای عدیده است.
اولا بی عدالتی را که ناشی از تخیصص منابع توسط بازار است محفوظ نگه میدارد: زندگی افراد همچنان وابسته به نوسانهای کور بازار باقی میماند، و همبستگی به دلیل رقابت و مبارزه بر سر منافع تضعیف میشود.
ثانیا مادامی که کنترل اقتصاد در دست تولیدکنندگانی است که در حال رقابت با هم هستند (حتی اگر این تولیدکنندگان تعاونیهای کارگری باشند) تسلط یک اقلیت بر تولید و سازماندهی استثمار نیروی کار همچنان با قدرت برقرار خواهد بود. تنها راه خلاص شدن از شر سرمایهداری از بین بردن اقتصاد بازار به طور کامل است.
· برای روشن شدن مطلب این توضیح ضروری است که سوسیالیسم به طور اساسی با "سوسیالیسم دولتی" چه در شکل استالینیستی یا از نوع سوسیال دموکراتیک آن متفاوت است. سوسیالیسم یک نظام دموکراسی مشارکتی است که در آن قدرت سیاسی و اقتصادی توسط شبکهای از تولیدکنندگان، مصرفکنندگان و شوراهای محلات به طور خود مدیریتی اداره میشود.
آنچه تاکنون در باره مفهوم سوسیالیسم گفتهایم تنها اشارهای کلی بود که بهتر است آن را در مقیاس بینالمللی ترسیم کنیم. این را به خاطر دلائل منفی که وجود دارد بیان میکنیم. تجارب تاریخی به طور کامل این نتیجهگیری مارکس را به ثبوت رسانده است که هر جامعه جداگانهای که از نظام سرمایهداری فراتر رود زیر فشارهای عظیم اقتصادی و نظامی قرار خواهد گرفت تا مجددا به دنیای سرمایهداری بازگردد. بخش اعظم مشکلات بشر تنها به طور جهانی میتواند به درستی توضیح داده شوند. تغییرات آب و هوا آشکارترین مثال در این زمینه است. حکومت خود مدیریتی شوراها بنابراین باید با سرعت ممکن در عرصه بینالمللی گسترده شود. این آن چیزی است که سوسیالیسم را از دیگر آلترناتیوها در جنبش ضد جهانیسازی متمایز میکند به طور مثال در دیدگاه ضد جهانیسازی والتر بلو یا محلیگرائی کالین هینز هیچ دلیلی وجود ندارد که انسان آزاد شده از دسترسی به منابع دنیا منع شود، مادامی که این دسترسی به طور عادلانه و دموکراتیک تنظیم شده باشد (چیزی که تحقق آن در نظام سرمایهداری غیر ممکن است). سوسیالیسمی که طرح شد شاید با کمال تعجب با برخی از انواع آنارشیسم قرابت معنایی داشته باشد. آلبرت مدل خود را که پاراکون (پار از سه حرف اول پارتیسیپاتور و اکون از سه حرف اول اکونومیک تشکیل شده ) یا برنامهریزی مشارکتی مینامد، و به عقیده من یک نمونه مدل سوسیالیسم است، اما او آن را یک دیدگاه اقتصادی آنارشیستی مینامد ولی این نباید اصلا تعجببرانگیز باشد، چرا که مارکس کمونیسم را جامعهای بدون طبقه و بدون دولت در نظر میگرفت. اختلاف بزرگ او با باکونین و دیگر آنارشیستها تنها بر سر این بود که چگونه به چنین جامعهای باید رسید.
استراتژی
این البته یک پرسش شصت و چهار هزار دلاری است!!! در پیوند با این موضوع پر اهمیت چند نکته گفتنی است:
سوسیالیسمی که من رئوس آن را بر شمردم کاملا با رفرمیسم در استراتژی سیاسی متفاوت است. رفرم که زندگی را زیر سلطه سرمایهداری قابل تحملتر میسازد، ارزش جنگیدن دارد. اما ما به یک سیستم کاملا متفاوتی نیاز داریم. فراتر از آن، هر کوشش به منظور برقراری سوسیالیسم – یا هر بدیل دیگر – باید خود را برای رویارویی بزرگ اقتصادی، نظامی و سیاسی سرمایهداری، که از ماهیت آن بر میخیزد، آماده کند. شدت عملی که در جنوا (ایتالیا) به کار گرفته شد یک حقیقت کهنه و قدیمی را دوباره به ذهن تداعی میکند و آن این است که هر جنبشی هدف خود را تغییر سیستم قرار دهد باید مقاومت خشن مدافعان سیستم موجود را به جان بخرد.
هر کسی که در تلاش پی افکندن جامعهای است که بر اساس دموکراسی شورائی و خودمدیریتی اداره شود با موقعیت دشوار زیر مواجه میشود:
چگونه انرژیهای دموکراتیک پراکندهی عوامل اجتماعی را که برای غلبه بر مقاومت سرمایهداری ضروری است با تمرکز استراتژیک و هماهنگی متمرکزی که برای گردآوری نیروها برای تغییر نظام لازم است ترکیب کرد و آنها را به موثرترین وجهی به کار برد.
موقعیت دشوار کنونی تا حدودی مربوط میشود به نبود سانترالیسم و شکلهای لیبرالی سازماندهی – شبکه شبکهها – شاید به طور طبیعی تمایلی وجود دارد تا تفرقه و پراکندگی جنبش را تقدیس کند به خاطر آنکه هر قسمت جداگانه خودکفاست. اما چالشهایی که جنبش پس از واقعه جنوا با آن روبرو شد – رویاروئی با قوه قهریه دولت چه داخلی و چه خارجی – دلالت بر این دارد که این کافی نیست و کوششهای ما باید در جهت مطرح کردن یک مسیر استراتژیک برای جنبش باشد.
بحثهای دامنهدار بر سر موضوع رابطه بین احزاب سیاسی و جنبشهای اجتماعی در پیوند نزدیکی با این موقعیت دشوار قرار دارد. در فوروم اجتماعی فلورانس، رفرمیستها و اتونومیستها (استقلال طلبان) در مقابل اهمیت شرکت احزاب رادیکال چپ در فوروم اجتماعی عکسالعملی منفی داشتهاند.
اما احزابی که خود را وقف جنبش کردهاند و در جستجوی این نیستند که خود را جانشین آن کنند میتوانند نقش مثبتی ایفا کنند؛ دقیقا به این علت که آنها میتوانند به خاطر داشتن برنامه و استراتژی، موضوع را با احاطه کامل توضیح دهند. (اگرچه آنها این کار را در کنار افراد مستقل و افرادی که در خارج از حزبشان به فعالیت مشغولاند انجام میدهند).
اگرچه این امکان وجود دارد که تنش میان شکل سازمانی متمرکز و شکل سازمانی غیرمتمرکز از بین نرود؛ احزاب هم کنار نخواهند رفت.
در مورد جریانهای کم و بیش سازمانیافته که ایدئولوژی، برنامه و استراتژی فرسودهای را با خود حمل میکنند صرفنظر از اینکه آنها خود را حزب بنامند یا نه، آنچه ما باید انجام دهیم روشن کردن اختلافات و توافقهایمان است.
به امید دستیابی به بزرگترین تشکل ممکن برای بدیلی که ارزشهای موجود در این جنبش را درک کند و سرانجام دنیا را از بربریت و بی عدالتی سرمایهداری نجات بخشد.
بسیاری از موضوعهای مطرح شده در این مقاله را میتوانید بسیار مفصلتر در کتابم به نام مانیفست ضد سرمایهداری مطالعه کنید. این کتاب قرار است در فوریه 2003به چاپ برسد. ناشر کتاب در انگلستان پولیتی و در آمریکا بلک ول خواهند بود.
آلکس کالینیکوس
مقاومت را جهانی کنید (انگلستان)
مقاله زیر که در کنفرانسی تحت عنوان زندگی پس از سرمایهداری در سومین فوروم اجتماعی جهانی در پورتوالگره به تاریخ دوازهم ژانویه دوهزار و سه عرضه شد حاوی محورهای زیر است.
ارزشهای ضد سرمایهداری
مفهوم کلاسیک مارکسیستی از سوسیالیسم
اقتصاد سوسیالیستی
تحقق ارزشهای ما
مرزبندی با روایتهای دیگر
استراتژی
ارزشهای ضد سرمایهداری
از نظر من جنبش ضد جهانیسازی در نقد خود از نئولیبرالیسم خود را به چهار ارزش متعهد میبیند: عدالت، کارآیی، دموکراسی و حفظ (محیط زیست).
عدالت در پیوند و ترکیب با سه ارزش دیگر تعریف میشود: آزادی، برابری و همبستگی. یک تفسیر از عدالت این است که همه انسانها از امکان بهرهبرداری مساوی از منابعی را که برای گذران زندگی نیاز دارند، برخوردار باشند.
کارآیی یعنی تلف نکردن ثروت، حتی اگر به کارگیری آن نتیجه رضایتبخشی در بر داشته باشد. (آلبرت)
دموکراسی در کانون انتقاد از دیکتاتوری بازارهای مالی قرار میگیرد. وقتی دموکراسی به خصلت ذاتی جنبش تبدیل شود، خود را به اشکال رادیکال خودسازمانیابی و خودگردانی متعهد میبیند.
انتقاد دیگر ما از سرمایهداری به خاطر نابودی محیط زیست و مصرف دیوانهوار منابع غیر قابل تجدید در طبیعت است. معنی این انتقاد آن است که ما نظامی میخواهیم که در آن هر نسل وقتی صحنه را ترک میکند دستکم زمین را همان گونه نسل بعدی بسپارد که خود دریافت کرده است.
همه گرایشهای سرمایهداری به طور سیستماتیک هر چهار اصل یاد شده را زیر پا میگذارند. انباشت که در سیستم سرمایهداری بر بنیاد رقابت و استثمار نیروی کار استوار است:
- همبستگی را نابود میکند، به آزادی کیفیتی صوری میبخشد و ثروت و درآمد را به نفع ثروتمندان، قدرتمندان و افراد خوششانس توزیع میکند.
- به طور سیستماتیک منابع مادی و انسانی را از طریق تخصیص آن به اقدامهای ویرانگر همچون (پروژه نظامی) و به هدر دادن آنها در مقیاس وسیع به هنگام رکود اقتصادی ضایع میکند.
- قدرت اقتصادی و سیاسی را در دست دولت و کمپانیهای بزرگ متمرکز میکند.
- تعقیب کورکورانه سود را- هم چون پیآمد سازوکار مبتنی بر انباشت و رقابت حاکم میگرداند - محیط زیست را در مسیر تباهی رها ساخته و سبب شده است زندگی بر روی سیاره ما به طور روز افزونی در معرض خطر قرار گیرد.
وقتی ما میگوئیم "دنیای دیگری ممکن است" باید این را کاملا روشن کنیم که منظور از آن پیریزی نظام اجتماعی جدیدی است که بر اساس منطق اجتماعی کاملا متفاوتی با سرمایهداری بنا میشود.
رفرمهای جزئی – چون محدود کردن بازارهای مالی یا بودجه مشارکتی ممکن است در مقاطعی ارزش جنگیدن داشته باشد، اما آنها را باید بخشی از پروسه مبارزاتی وسیعی در نظر گرفت که هدف آن تغییر نظام است.
این ضعف جنبش در حال حاضر است که نمیتواند به طور کافی با این واقعیت رویارو شود و ترجیح میدهد روی انتقاد از نئولیبرالیسم متمرکز شده و خواستهای مشخصی را تقاضا کند. این تمرکز به گسترش جنبش ضد جهانیسازی بسیار کمک کرده است. اما پس از گذشت چند سال جنبش به اندازه کافی بالغ شده تا مسئله بدیل سرمایهداری را به بحث بگذارد. بنابراین بحث "زندگی پس از سرمایهداری" از نظر زمانی بسیار فعلیت پیدا کرده است.
یک دلیل که بحث روی بدیلها را تضعیف میکند تصویر نادرستی است که "سوسیالیسم موجود" به جا گذاشته است (که حالا دیگر وجود ندارد).
پس از فروپاشی اتحاد شوروی چهره بدیل مترقی و مدرن برای سرمایهداری تا حدود زیادی خدشهدار شده است. اما این بسیار اشتباه است که تسلیم چنین گرایشی بشویم. جنبش کنونی با به چالش کشیدن نئولیبرالیسم به میدان آمد، و ما دیگر از مانعهای موجود بر سر طرح بدیلها را پشت سر نهادهایم. پس آنها را به بحث میگذاریم.
مفهوم کلاسیک مارکسیستی از سوسیالیسم
به باور من بدیلی که ما در پی آن هستیم سوسیالیسم است. درک من از سوسیالیسم اساسا از سنت کلاسیک مارکسیستی مارکس، انگلس، لنین، ترتسکی، لوکزامبورگ و گرامشی مایه گرفته است.
1- مارکس سوسیالیسم را همچون فرآیند خودرهانی میفهمید، از نظر مارکسیست آمریکایی هال دریپر "سوسیالیسم از پائین" در مقابل "سوسیالیسم از بالا" (استالینیسم و سوسیال دموکراسی) قرار دارد.
2- مارکس در همین رابطه انتقال به سوسیالیسم را به عنوان "انقلاب علیه دولت" در نظر میگرفت. در نزد مارکس سوسیالیسم دولتی کلامی متناقض بود.
3- عامل تغییر برای سوسیالیسم طبقه کارگر است. تنها کارگران مزدبگیری که توسط سرمایه استثمار میشوند از انگیزه و ظرفیت تجمع برای این تحول اجتماعی برخوردار هستند.
تغییر بنیادین سوسیالیستی از مسیر درهم شکستن دستگاه بوروکراتیک دولتی موجود و جایگزینی آن با خود حکومتی کارگران میگذرد. نمونههای تاریخی بسیاری از این جنبشها وجود داشته است که چنین نظامهای دولتی را نوید دادهاند. کمون پاریس در سال 1871، انقلاب اسپانیا در سالهای 7- 1936، انقلاب مجارستان در سال 1956، شوراهای کارگران در انقلاب ایران در سالهای 9-1978، جنبش همبستگی در لهستان در سالهای 1- 1980 و از همه مهمتر شوراهای کارگران و سربازان که در اکتبر 1917 قدرت را در روسیه به دست گرفتند.
به روشنی میتوان دید مفهوم سوسیالیسم با آنچه در اتحاد شوروی و اروپای شرقی وجود داشت و با آنچه اکنون در چین، کره شمالی و کوبا میگذرد، متفاوت است. در واقع در سنت انترناسیونال سوسیالیستی، که من به آن تعلق دارم، این جامعهها را به صورت سرمایهداری دولتی تلقی شدهاند، که در آنها نامنکلاتورهای استالینیست طبقه کارگر را به همان شکلی که سرمایهداری غربی کارگرانش را استثمار میکند، مورد بهرهکشی قرار دادهاند. از این دیدگاه، فروپاشی رژیمهای استالینیستی نه نتیجه یک ضد انقلاب سرمایهداری، بلکه (همانگونه که کریس هارمن میگوید) تغییر شکلی در درون نظام سرمایهداری بوده است.
مارکس به غیر از چند مورد، از گفتن اینکه سوسیالیسم در جزئیات چگونه خواهد بود، امتناع کرد. من فکر نمیکنم این امتناع در حال حاضر ضروری باشد. پس از فروپاشی استالینیسم و در رویاروئی با منتقدان با نفوذ لیبرال مثل فردریک هایک و دیگران ما باید این آمادگی را داشته باشیم تا حداقل رئوس کلی جامعه سوسیالیستی را بیان کنیم.
در همین حال، یکی از دلایلی که مارکس از صحبت کردن (درباره جامعه سوسیالیستی- م ) به طور مشخص امتناع میکرد همچنان به قوت خودش باقی است.
پیشبینی روشنفکران در مورد جامعه آینده از طریق تجربههای عملی و مبارزه تودهای تصحیح میشود و تغییر مییابد. این را به خاطر بسپارید و نکات زیر را مورد ملاحظه قرار دهید.
آنچه در زیر میآید کوششی است در راستای تکامل و دریافت از سوسیالیسم آنگونه که در سنت مارکسیستی آمده است:
1- سوسیالیسم گسترش رادیکال و همهجانبه دموکراسی است. در این مسیر همان اصول دموکراتیکی که زندگی سیاسی را سامان میبخشند بر روندهای اقتصادی نیز چیره میشوند.
2- دموکراسی فعالی را بنیاد مینهد که در آن به جای انتخاباتی که کاندیداها، توسط وسائل ارتباط جمعی کمپانیهای بزرگ، که اکثرا مثل هم هستند، تبلیغ میشوند؛ تودهها حضور و مشارکت فعال دارند و قدرت، حتیالمقدور از حالت متمرکز خارج شده و مردم میتوانند تصمیماتی اخذ کنند که روی زندگیشان تاثیر بگذارد.
3- از جنبه نهادی به این معنی است که دولت توسط فدراسیون کارگران، مصرف کنندگان و شوراهای خودمدیریتی محلات اداره میشود.
4- برای اینکه یک چنین دموکراسی جامه عمل بپوشد، همه افراد جامعه باید به اطلاعات دسترسی داشته و از امکان شرکت در بحثهای عمومی برخوردار باشند. تکنولوژی ارتباطی جدید این امکان را به سهولت فراهم میکند. اما در شرایط کنونی وسائل ارتباط جمعی تحت سیطره کمپانیهای بزرگ قرار دارند.
5- از لحاظ اقتصادی دموکراسی نیازمند این است که وسائل ارتباط جمعی به مالکیت اجتماعی در آید. (به همان دلیلی که در بند چهار در بالا گفته شد).
6- این همچنین به این معناست که باید نظامی دموکراتیک برای تصمیمگیری ایجاد شود که تا از آن طریق تخصیص منابع به طور جمعی اتخاذ شود.
7- و سرانجام توزیع درآمد، تا آنجا که ممکن است بر اساس اصلی که مارکس از لوئی بلان به عاریت گرفت و اظهار کرد که این در جامعه کمونیستی برقرار خواهد شد: "از هر کس به اندازه توانائیاش، و به هر کس به اندازه نیازاش".
اقتصاد سوسیالیستی
اگر چه من سوسیالیسم را از دیدگاه سیاسی مورد بحث قرار میدهم، میخواهم به چند مورد در باره ابعاد اقتصادی آن اشاره کنم. در واقع جدا کردن این دو از هم امکانناپذیر است. در دوران حاضر اعتراض اصلی و مهم به سوسیالیسم این است که از لحاظ اقتصادی برقراری آن امکانپذیر نیست.
در مورد نکته شماره پنج در بالا، مالکیت اجتماعی از سوی جنبش ضد جهانیسازی به طور کافی مورد توجه قرار نمیگیرد. اغلب ما ترجیح میدهیم در مقابل خصوصیسازی خدمات و امکانات عمومی مقاومت کنیم بدون آنکه کوچکترین اشارهای به نوعی دیگر از نظام مالکیت (مالکیت اجتماعی – م) داشته باشیم.
طرف مقابل (سرمایهداران – م) خیلی خجالتی نیستند. آنها با وقاحت از حق مالکیت خصوصی دفاع کرده و کوشش میکنند هرچیزی را به "دارائی" تبدیل کنند که به طور خصوصی مورد استفاده قرار بگیرد و به وسیلهای در راه انباشت مبدل شود. ما باید مثل سرمایهداران خیلی صریح باشیم و بگوئیم مادام که ثروتمندان و کمپانیهای خصوصی این امکان را دارند که ما را از دسترسی به مهمترین منابع تولیدی محروم کنند داشتن یک اقتصاد خودگردان غیرممکن است. در مورد نکته 5 که در بالا به آن اشاره رفت دو مطلب دیگر هم وجود دارد:
مالکیت دولتی، به صورت یک دارائی کاملا با استثمار سرمایهداری همخوانی دارد. همانطور که در جوامع استالینیستی در شرق، دولت رفاه احزاب سوسیال دموکرات در غرب و دیکتاتورهای توسعهگرا در جنوب دیدهایم: اگر بخواهیم مالکیت را اجتماعی کنیم ما به خودگردانی دموکراتیک کارگران، مصرفکنندگان و شوراهای محلات احتیاج داریم.
منابع تولیدی به طور کل به مالکیت اجتماعی نیروی کار در میآید، آزادی افراد در انتخاب و تغییر شغل آن چیزی است که سرمایه وعده آن را داده ولی در عملی کردن آن شکست خورده است. اما در جامعه سوسیالیستی این امر به یک اصل تبدیل خواهد شد.
در مورد نکته شماره شش، تصمیمگیری دموکراتیک، به طور وسیعی کنار گذاشته شده است. الک نوو در کتاب خود سوسیالیسم قابل تحقق (1983) استدلال میکند تصمیمگیری به طور ضروری کوششی است که اطلاعات و تصمیمات را در بالای جامعه در دست عدهای برنامهریز بوروکراتیک متمرکز میکند، این پروسهای است که به طور منظم مسائل غیرمنطقی ایجاد میکند. او وضعیت را چنین ترسیم میکند: هماهنگ کردن اقتصادی تنها میتواند به طور عمودی (برنامهریزی بوروکراتیک) یا افقی (بازار) باشد و غیر از این دو آلترناتیو سومی وجود ندارد. (1)
اما نوو اشتباه میکند. در این شرایط، راه سومی وجود دارد (اگر چه مورد علاقه تونی بلر نیست). آلترناتیو بازار به این معنی است که منابع بر اساس رقابت بین سرمایهها به منظور کسب حداکثر سود توزیع شود. اما یک نوع دیگری از هماهنگی افقی وجود دارد که در آن شبکه غیرمتمرکز تولیدکنندگان و مصرفکنندگان به طور دموکراتیک تصمیم میگیرند که چگونه منابع موجود را به منظور برآوردن انیازهایشان مصرف کنند.
برنامهریزی به عبارت دیگر حتما نباید از بالا به پائین باشد.
در مورد اینکه این اقتصاد چگونه میتواند سازمان یابد، دو نمونه وجود دارد. پت دوین مدل مورد نظر خود را "هماهنگی بر پایه مشورت" مینامد (دموکراسی و برنامهریزی اقتصادی – 1988). در حالی که مایکل آلبرت از نمونه برنامهریزی مشارکتی صحبت میکند (برای نمونه، پارکون 2003). بین این دو نمونه چندین شباهت و اختلاف وجود دارد. به منظور صیقل دادن درکمان در باره اینکه برنامهریزی دموکراتیک چگونه عمل میکند به بحثهای متعددی در مورد نقاط ضعف و قدرت این مدلهای همکاری غیر بازاری احتیاج داریم.
یک برتری بزرگ مدلهای آلبرت و دوین این است که در هردو آنها تصمیمگیریهای اقتصادی از طریق خودگردانی تولیدکنندگان و مصرفکنندگان- که به طور متقاطع از طریق یک شبکه همکاری به یکدیگر ارتباط مییابند- اتخاذ میشود و نه از سوی یک مرکز تصمیمگیری. در این طریق، آنها اهمیت دموکراسی مشارکتی را که همسنگ سوسیالیسم از پایین مارکس است تشخیص میدهند.
و بالاخره در نکته شماره هفت، من پیشنهاد کردهام که توزیع بر اساس احتیاجات باشد. و این همان اصلی است که مارکس به عنوان اصل اساسی کمونیسم در کتابش نقد برنامه گوتا بر آن صحه گذاشته است. اگر بخواهیم این اصل عدالت را به طور مشخص بیان کنیم باید اینطور بگوئیم که همه از امکان برابر در دسترسی به منابعی که زندگیشان را تامین میکند، برخوردار باشند.
این اصل نمونهای از برقراری عدالت و اینکه جامعه چگونه باید منابع و درآمدش را تقسیم کند، ارائه میکند. سپس بحثی وجود دارد در یک سطح مشخصتر که چگونه به بهترین وجهی به طور نهادی این اصل را درک کنیم. به عنوان نمونه بسیاری از طرفداران برابری از حق بی قید و شرط هر فرد برای برخورداری از یک درآمد پایه- فارغ از آن که در تولید مشارکت داشته باشد یا نه- دفاع میکنند. آلبرت با این اصل مخالف است و درآمد را به کار متصل میکند و یک استاندارد توزیع ارائه میکند:
"هرکس به اندازه کار و از خود گذشتگیاش"
به عبارت دیگر استراتژیهای گوناگونی در مورد اصل عدالت وجود دارد.
تحقق ارزشهای ما
به عبارت کلیتر به نظر من، سوسیالیسم ارزشهایی را که جنبش ضد جهانیسازی تلاش خود را معطوف به آن ساخته، عملی خواهد کرد. این ارزشها عبارتند از:
· حقوق افراد درست به سبب مشارکت و کنترلی که بر منابع تولید دارند، پایمال نخواهد شد؛ و دیگر ناگزیر نخواهند بود به خاطر فقدان مالکیت، توسط سرمایهداران استثمار شوند.
· سرنوشت افراد دیگر مشمول بیعدالتی اساسی سرمایهداری و بالا یا پایین رفتن بازار نخواهند بود. هر کس به طور مساوی بر منابع اجتماعی کنترل خواهد داشت. زیرا زندگی اقتصادی بر اساس تعاونی و خودمدیریتی سازماندهی میشود و همبستگی تقویت خواهد شد.
· برنامهریزی دموکراتیک و تصمیمگیری اقتصادی امر مشترک تولیدکنندگان و مصرفکنندگان خواهد بود و منابع بر اساس اطلاع از نیازهای مردم و پتانسیل تولید اختصاص خواهد یافت: این به جلوگیری از اسراف منابع آنطور که در سرمایهداری مرسوم است منجر خواهد شد؛ به همین دلیل است که سرمایهداری یک سیستم معیوب (غیرموثر) است.
· سوسیالیسم به عنوان یک نظام اقتصادی و سیاسی، مردم را به حداکثر مداخله برای تحقق دموکراسی مشارکتی تشویق میکند. بنابراین وعده دمکراسی را که جامعه سرمایهداری تنها به حرافی در بارهاش اکتفا میکند، سوسیالیسم در عمل پیاده میکند.
برنامهریزی دموکراتیک بر مبارزه کوری که منطق رقابت در انباشت سرمایهداری میطلبد، فائق میآید. بنابراین برای انسانها این امکان را فراهم میآورد تا به طور جمعی قدمهای موثری در نگهداری جریان تغییر آب و هوا که سرمایهداری کنترلاش را از دست داده، بردارد. این امر همچنین این ابزار را در اختیار ما میگذارد (برفرض اینکه ما به اندازه کافی عاقل باشیم تا بتوانیم از آن استفاده کنیم) تا از نابودی محیط زیست در آینده جلوگیری کنیم.
مرزبندی با روایتهای دیگر
سوسیالیسمی که در این جا عرضه شد چگونه از سایر بدیلها متمایز میشود؟
· از آنجایی که سوسیالیسم بدیلی در برابر سرمایهداری است، ضرورتا با دیگر بدیلهای به طور مثال بودجههای مشارکتی اختلاف دارد. چنین طرحهایی به عنوان رفرمهای دمکراتیک باید مورد توجه قرار گیرند (اگرچه به هر طرحی باید با دید انتقادی برخورد شود).
سراسر تاریخ مبارزه ضد سرمایهداری گواه بر آن است که سرمایهداری در دورههای رونق اقتصادی مثل سالهای پنجاه و شصت میلادی میتواند چنین رفرمهایی را به طور موقتی بپذیرد؛ اما در دوران بحران تلاش میکند تا تمام رفرمهای داده شده را که باری بر دوش رقابت و کسب سود هستند، پس بگیرد. در واقع این منطق نئولیبرالی است که در بیست و پنج سال گذشته سرشت ضداصلاحات خود را کاملا آشکار ساخته است. همانگونه که تجریه حزب کارگر برزیل حتی قبل از انتخاب لولا روشن ساخت در دنیای امروز بازار مالی حتی بیآزارترین اصلاحها را هم نمیتواند تاب آورد. این خود دلیلی است که ما به تغییر کلی نظام نیازمندیم.
· هر کوششی که بخواهد سوسیالیسم را جایگزین سرمایهداری کند ولی بازار را حفظ کند محکوم به شکست است. پس از فروپاشی اتحاد شوروی بسیاری از روشنفکران چپ به طرفداری از سوسیالیسم بازار پرداختند که در واقع شکلی از مالکیت اجتماعی را با اقتصاد بازار تلفیق میکند. (که در آن منابع بر اساس رقابت بین تولید کنندگان مستقل اختصاص مییابد). ولی چنین بدیلی دارای مشکلهای عدیده است.
اولا بی عدالتی را که ناشی از تخیصص منابع توسط بازار است محفوظ نگه میدارد: زندگی افراد همچنان وابسته به نوسانهای کور بازار باقی میماند، و همبستگی به دلیل رقابت و مبارزه بر سر منافع تضعیف میشود.
ثانیا مادامی که کنترل اقتصاد در دست تولیدکنندگانی است که در حال رقابت با هم هستند (حتی اگر این تولیدکنندگان تعاونیهای کارگری باشند) تسلط یک اقلیت بر تولید و سازماندهی استثمار نیروی کار همچنان با قدرت برقرار خواهد بود. تنها راه خلاص شدن از شر سرمایهداری از بین بردن اقتصاد بازار به طور کامل است.
· برای روشن شدن مطلب این توضیح ضروری است که سوسیالیسم به طور اساسی با "سوسیالیسم دولتی" چه در شکل استالینیستی یا از نوع سوسیال دموکراتیک آن متفاوت است. سوسیالیسم یک نظام دموکراسی مشارکتی است که در آن قدرت سیاسی و اقتصادی توسط شبکهای از تولیدکنندگان، مصرفکنندگان و شوراهای محلات به طور خود مدیریتی اداره میشود.
آنچه تاکنون در باره مفهوم سوسیالیسم گفتهایم تنها اشارهای کلی بود که بهتر است آن را در مقیاس بینالمللی ترسیم کنیم. این را به خاطر دلائل منفی که وجود دارد بیان میکنیم. تجارب تاریخی به طور کامل این نتیجهگیری مارکس را به ثبوت رسانده است که هر جامعه جداگانهای که از نظام سرمایهداری فراتر رود زیر فشارهای عظیم اقتصادی و نظامی قرار خواهد گرفت تا مجددا به دنیای سرمایهداری بازگردد. بخش اعظم مشکلات بشر تنها به طور جهانی میتواند به درستی توضیح داده شوند. تغییرات آب و هوا آشکارترین مثال در این زمینه است. حکومت خود مدیریتی شوراها بنابراین باید با سرعت ممکن در عرصه بینالمللی گسترده شود. این آن چیزی است که سوسیالیسم را از دیگر آلترناتیوها در جنبش ضد جهانیسازی متمایز میکند به طور مثال در دیدگاه ضد جهانیسازی والتر بلو یا محلیگرائی کالین هینز هیچ دلیلی وجود ندارد که انسان آزاد شده از دسترسی به منابع دنیا منع شود، مادامی که این دسترسی به طور عادلانه و دموکراتیک تنظیم شده باشد (چیزی که تحقق آن در نظام سرمایهداری غیر ممکن است). سوسیالیسمی که طرح شد شاید با کمال تعجب با برخی از انواع آنارشیسم قرابت معنایی داشته باشد. آلبرت مدل خود را که پاراکون (پار از سه حرف اول پارتیسیپاتور و اکون از سه حرف اول اکونومیک تشکیل شده ) یا برنامهریزی مشارکتی مینامد، و به عقیده من یک نمونه مدل سوسیالیسم است، اما او آن را یک دیدگاه اقتصادی آنارشیستی مینامد ولی این نباید اصلا تعجببرانگیز باشد، چرا که مارکس کمونیسم را جامعهای بدون طبقه و بدون دولت در نظر میگرفت. اختلاف بزرگ او با باکونین و دیگر آنارشیستها تنها بر سر این بود که چگونه به چنین جامعهای باید رسید.
استراتژی
این البته یک پرسش شصت و چهار هزار دلاری است!!! در پیوند با این موضوع پر اهمیت چند نکته گفتنی است:
سوسیالیسمی که من رئوس آن را بر شمردم کاملا با رفرمیسم در استراتژی سیاسی متفاوت است. رفرم که زندگی را زیر سلطه سرمایهداری قابل تحملتر میسازد، ارزش جنگیدن دارد. اما ما به یک سیستم کاملا متفاوتی نیاز داریم. فراتر از آن، هر کوشش به منظور برقراری سوسیالیسم – یا هر بدیل دیگر – باید خود را برای رویارویی بزرگ اقتصادی، نظامی و سیاسی سرمایهداری، که از ماهیت آن بر میخیزد، آماده کند. شدت عملی که در جنوا (ایتالیا) به کار گرفته شد یک حقیقت کهنه و قدیمی را دوباره به ذهن تداعی میکند و آن این است که هر جنبشی هدف خود را تغییر سیستم قرار دهد باید مقاومت خشن مدافعان سیستم موجود را به جان بخرد.
هر کسی که در تلاش پی افکندن جامعهای است که بر اساس دموکراسی شورائی و خودمدیریتی اداره شود با موقعیت دشوار زیر مواجه میشود:
چگونه انرژیهای دموکراتیک پراکندهی عوامل اجتماعی را که برای غلبه بر مقاومت سرمایهداری ضروری است با تمرکز استراتژیک و هماهنگی متمرکزی که برای گردآوری نیروها برای تغییر نظام لازم است ترکیب کرد و آنها را به موثرترین وجهی به کار برد.
موقعیت دشوار کنونی تا حدودی مربوط میشود به نبود سانترالیسم و شکلهای لیبرالی سازماندهی – شبکه شبکهها – شاید به طور طبیعی تمایلی وجود دارد تا تفرقه و پراکندگی جنبش را تقدیس کند به خاطر آنکه هر قسمت جداگانه خودکفاست. اما چالشهایی که جنبش پس از واقعه جنوا با آن روبرو شد – رویاروئی با قوه قهریه دولت چه داخلی و چه خارجی – دلالت بر این دارد که این کافی نیست و کوششهای ما باید در جهت مطرح کردن یک مسیر استراتژیک برای جنبش باشد.
بحثهای دامنهدار بر سر موضوع رابطه بین احزاب سیاسی و جنبشهای اجتماعی در پیوند نزدیکی با این موقعیت دشوار قرار دارد. در فوروم اجتماعی فلورانس، رفرمیستها و اتونومیستها (استقلال طلبان) در مقابل اهمیت شرکت احزاب رادیکال چپ در فوروم اجتماعی عکسالعملی منفی داشتهاند.
اما احزابی که خود را وقف جنبش کردهاند و در جستجوی این نیستند که خود را جانشین آن کنند میتوانند نقش مثبتی ایفا کنند؛ دقیقا به این علت که آنها میتوانند به خاطر داشتن برنامه و استراتژی، موضوع را با احاطه کامل توضیح دهند. (اگرچه آنها این کار را در کنار افراد مستقل و افرادی که در خارج از حزبشان به فعالیت مشغولاند انجام میدهند).
اگرچه این امکان وجود دارد که تنش میان شکل سازمانی متمرکز و شکل سازمانی غیرمتمرکز از بین نرود؛ احزاب هم کنار نخواهند رفت.
در مورد جریانهای کم و بیش سازمانیافته که ایدئولوژی، برنامه و استراتژی فرسودهای را با خود حمل میکنند صرفنظر از اینکه آنها خود را حزب بنامند یا نه، آنچه ما باید انجام دهیم روشن کردن اختلافات و توافقهایمان است.
به امید دستیابی به بزرگترین تشکل ممکن برای بدیلی که ارزشهای موجود در این جنبش را درک کند و سرانجام دنیا را از بربریت و بی عدالتی سرمایهداری نجات بخشد.
بسیاری از موضوعهای مطرح شده در این مقاله را میتوانید بسیار مفصلتر در کتابم به نام مانیفست ضد سرمایهداری مطالعه کنید. این کتاب قرار است در فوریه 2003به چاپ برسد. ناشر کتاب در انگلستان پولیتی و در آمریکا بلک ول خواهند بود.
آلکس کالینیکوس
مقاومت را جهانی کنید (انگلستان)
----------
پاورقی
در واقع این جای سئوال دارد که هماهنگی اقتصادی در دوران استالین را بتوان "برنامهریزی" نامید. زیرا الویتهای اقتصادی در اتحاد شوروی به طور مثال نه به طور مستقل بلکه به خاطر فشار ناشی از رقابت نظامی غرب و تکیه بر صنایع سنگین در نظر گرفته میشد. به عبارت دیگر موجودیت عجیب و غریب و معیوب استالینیزم ناشی از غیر عقلانی بودن جهانی بود که توسط رقابتهای اقتصادی و سیاسی جغرافیائی به جلو رانده میشد.
پاورقی
در واقع این جای سئوال دارد که هماهنگی اقتصادی در دوران استالین را بتوان "برنامهریزی" نامید. زیرا الویتهای اقتصادی در اتحاد شوروی به طور مثال نه به طور مستقل بلکه به خاطر فشار ناشی از رقابت نظامی غرب و تکیه بر صنایع سنگین در نظر گرفته میشد. به عبارت دیگر موجودیت عجیب و غریب و معیوب استالینیزم ناشی از غیر عقلانی بودن جهانی بود که توسط رقابتهای اقتصادی و سیاسی جغرافیائی به جلو رانده میشد.
نشر بيدار
مانيفست ضد سرمايه داري
مترجم : ناصر زرافشان
سرانجام همانطور كه انتظار ميرفت «تق» ليبراليسم نو هم درآمد و نتايج حاصل از عملكرد سرمايه داري واقعي ، در شكل كلاسيك آن و خالص آن ، بدون اصلاحات و اقدامات تعديلي - بويژه در شرايطي كه سرمايه مالي به وجه غالب اين نظام تبديل شده باشد - در همين مدت كوتاه بيست ساله برملا شد. نظامي كه حتي به خود انسان اكتفا نكرده ، زندگي حيوانات و گياهان را نيز مورد تجاوز قرار داده و به تباهي كشيده است و مي كوشد جهان را به كالايي تبديل كند كه بتوان آنرا خريد و فروخت و از آن سود استخراج كرد ، و در همين مسير سود بيشتر ،حتي سياره خاكي زير پاي انسان را هم در معرض خطر و تباهي قرار داده است. اما طبيعي بود كه بر ملا شدن آثار و نتايج اين سيطره بي پرده سرمايه ي مالي بر جهان ، واكنش هاي متناسب با عملكرد خود را هم در پي داشته باشد و بر خلاف تصور مضحك ذهن هاي سطحي و زود باوري كه از دو دهه ي پيش با اولين يورش تبليغاتي نو ليبرال تصور كردند پايان تاريخ فرا رسيده ، جنبش هائي را به مخالفت با اين وضع برانگيزد، و وجدانهاي بيدار جهان را به واكنش ، افشاگري و تلاش براي يافتن راه حل و بديل هايي براي اين وضع وادارد .
كتاب «مانيفست ضد سرمايه داري» نوشته ي الكس كالي نيكوس يكي ازاين تلاش ها است كه به نقد عملكرد ليبراليسم نو و ارائه چشم اندازهاي ممكن ديگر كه ميتواند جايگزين آن شود ، پرداخته است. اين كتاب ، و كتاب «قمار جهاني» نوشته ي پتر گوان از جمله كتابهايي است كه ناصر زرافشان در زندان ترجمه كرده و بزودي انتشار خواهد يافت. ما مقدمه ي اين كتاب را كه حاوي تاريخچه كوتاه شكل گيري و رشد اين جنبش ها و معرفي مسائل مورد بحث فصول بعدي آن است ، براي اطلاع علاقمندان ذيلا منتشر مي سازيم .
مدخل (۱)
يك رويداد خارج از برنامه :
در پايان دهة نود، چيز عجيب و غريبي اتفاق افتاد. از بطن ماجراي فروپاشي بلوك شوروي كه يك دهه پيش روي داده بود، سرمايهداري ليبرال ، پيرزمند سر برآورد. فرانسيس فوكوياما اعلام كرد كه اين تحول نشانة پايان تاريخ است، گفتهاي كه در آن زمان معروف شد. حرف او اين بود كه شكست بلوك شوروي نشان داده است هيچ بديل ترقيخواهي كه بتواند بعنوان يك نظام جايگزين سرمايهداري ليبرال شود، عملاً وجود ندارد (۱) . كمتر كسي اين معجون عجيب و غريب فلسفة نوهگلي و ادعاهاي لاف زنانة پيروزي ريگان را كه مبنا و مستند بحث فوكوياما بود، جدي گرفت. اما خيليها عملاً مضمون و جوهر آنرا پذيرفتند. بالاخره هر چه باشد پسامدرنيسم و تخم تركة آن (مثلاً نظرية پسا استعماري) كه تفكر رسمي و دانشگاهي ليبرالي كشورهاي انگليسي زبان عميقاً در آن ريشه دوانيده است، مدتها پيش از اين مدعي "زوال روايات بزرگ" و ظهور يك دنياي تكهتكه و متكثر شده بود كه مدعي است ، صرف وجود انديشة مخالفت با سرمايهداري ليبرال، دنيا را به احياء حكومتهاي توتاليتري تهديد ميكند كه موجب بوجود آمدن آشويتس و مجمعالجزائر گولاگ شدهاند(۲).
اما مسئله خيلي مهمتر اين بود كه، همان نگرش كلي ، در سياست عمومي كشورها هم بازتاب يافته بود. در سال ۱۹۹۰ اقتصادداني به نام جان ويليامسون اصطلاح « اجماع واشنگتن » را ابداع كرد كه منظورش از اين اصطلاح حوزههاي متعددي از سياستگذاري بود، بالغ بر ده حوزة مختلف كه تصميم گيرندگان در آن حوزهها در سرتاسر دنيا يك دستوركار نوليبرالي را براي اجرا پذيرفته بودند. اين حوزهها عبارت بودند از انضباط مالية عمومي، اولويت بندي هزينههاي عمومي، اصلاحات مالياتي، ليبراليزه كردن فعاليتهاي مالي، نرخهاي رقابتي ارز ، ليبراليزه كردن تجارت، سرمايهگذاري مستقيم خارجي، خصوصيسازي، لغو نظارت دولت بر تصديگري خصوصي و حقوق مالكانه (۳) . در طول رونق دراز مدت سالهاي دهههاي ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ كه به « لانگ بوم » موسوم است، بيشتر اين سياستها بعنوان خيالپردازيهاي اقتصاددانان بدعت آور و مخالف با هنجار حاكم كه خواب بازگشت به قرن نوزدهم را ميديدند تلقي ميشد ، و كسي هم به آنها اعتنا نميكرد. جريان اصلي تفكر اقتصادي حاكم ، شامل اين يا آن نسخه از ادعاي جان ميناردكينز بود كه ميگويد ثبات سرمايهداري مشروط به مداخلة دولت براي تأمين اشتغال كامل است. بنابراين وقتي سوزان جورج مينويسد: «در سال ۱۹۴۵ يا ۱۹۵۰ اگر شما بطور جدي پيشنهاد اعمال هيچ يك از انديشهها و سياستهايي را كه امروز در جعبه افزار استاندارد نوليبرال ها وجود دارد ، مطرح ميكرديد ، به شما بعنوان يك آدم پرت از مرحله ميخنديدند يا شما را به تيمارستان ميفرستاند (۴)» چندان اغراق نكرده است .
نخستين ركود بزرگ پس از جنگ در سالهاي مياني دهة ۱۹۷۰ روي داد كه فضاي پذيرندهتري را براي مطرح شدن اين بدعتها بوجود آورد. با اين حال اين نتيجة تلاشهاي گستردة سياسي و ايدئولوژيك بود كه ليبراليسم نو توانست بعنوان تفكر قديمي و سنتي اقتصادي جايگزين كينزگرائي شود. طي سالهاي دهة ۱۹۸۰ رونالد ريگان در ايالات متحده و مارگارت تاچر در انگلستان بنحو موفقيتآميزي براي اجراي سياستهاي بازار آزاد پيشقدم شدند و توانستند هم بر مقاومت بخشهائي از دستگاه حاكمه و هم بر مقاومت گروههاي قدرتمند كارگري از قبيل كاركنان كنترل ترافيك هوائي امريكا در ۱۹۸۱ و معدنچيان بريتانيا در سالهاي ۵-۱۹۸۴ غلبه كنند، و تا پايان آن دهه، به تدريج عرصه جهاني براي تعميم اين نوآوريها بسيار مساعدتر شد ، به اين توضيح كه از يكسو بحران بدهيها كه از دومين ركود بزرگ اقتصادي در آغاز دهة ۱۹۸۰ به ارث مانده بود، اهرمي را كه صندوق بينالمللي پول و بانك جهاني براي مجبور ساختن حكومتهاي جهان سوم به قبول برنامههاي نوليبرالي «تعديل ساختاري» به آن نياز داشتند ، در اختيار آنان قرار داد و از سوي ديگر فروپاشي بلوك شوروي ، كشورهاي سرمايهداري ، بويژه ايالات متحده را قادر ساخت رژيمهاي بعدي را كه در كشورهاي اروپاي مركزي و شرقي و در شوروي سابق بر روي كار آمدند تشويق كنند كه آن «شوك درماني» را كه اقتصادهاي اين كشورها را يكباره و بطور ناگهاني با زور و به شكل چكشي از اوتاركي زير كنترل دولت خارج مي ساخت و آنها را به سوي ادغام در يك بازار جهاني بسيار رقابتي ميكشانيد، تحمل كنند(۵) .در يك سطح جهاني، تحميل دوبارة تفكر و سياستهاي اوليه و سنتي سرمايهداري در قالب ليبراليسم نو، دستكم در بخشي از آن نشان دهندة يك استراتژي آگاهانه بود كه از سوي دولت هاي موفق امريكا براي حفظ سركردگي ايالات متحده در دورة پس از جنگ، دنبال ميشد. خود همين نامي كه به اين سياستها اطلاق شده است يعني اجماع واشنگتن نشان دهنده نقشي است كه از سوي آن مجتمع متشكل از نهادهاي رسمي ، كه خزانهداري ايالات متحده، صندوق بينالمللي پول و بانك جهاني را به يكديگر ميپيوندد، براي اجراي اين سياستها ايفا شده است (۶) . اما پيروزي اين انديشهها با قبول آنها از سوي بخش وسيعي از چپ بينالمللي هم تقويت شد. راه سوم كه بعنوان يك شعار مطرح شد، هدفش آن بود كه دموكراتهاي جديد بيلكلينتون را، هم از جمهوريخواهي نوع ريگاني و هم از رويكرد دولتي نسبت به امور اقتصادي و اجتماعي- كه رؤساي جمهوري دموكرات قبلي مانند فرانكلين روزولت و ليندن جانسون نمايندگان آن بودند- جدا و متمايز سازد. اما در عمل تلاشهاي سخت و مصرانه و موفقيتآميزي كه دولت كلينتون در سال ۱۹۹۳، در اتحاد نزديك با سرمايه بزرگ و راست جمهوريخواه، براي ترغيب كنگره به تصويب موافقتنامة تجارت آزاد امريكاي شمالي (نفتا) بعمل آورد، تعهد و سرسپردگي دولت كلينتون را هم به خط مشي نوليبرالي تأئيد كرد (۷).
اين راه سوم كه از سوي تونيبلر و فيلسوف دربار او آنتوني گيدنز با چنان تعصبي موعظه ميشد كه گوئي مأموريت آسماني آنها است، به پذيرش آنچه كه بعنوان ضرورت اقتصادي مطرح ميشد، نيازمند بود. جهانيسازي، راه حلهاي چپ قديم مانند توزيع مجدد و مالكيت عمومي را از مد انداخته بود. اين جماعت كه بر چسب جديدشان «چپ ميانه» بود، ناگزير بودند هم اقتصاد نوليبرالي و هم سياستهاي اجتماعي اقتدار گرايانهاي را كه با مقداري تعارفات لفظي از نوع هواداري از مصالح و منافع عمومي و مشترك بزك شده بود، در خود جمع كنند (۸). حاصل كار، اگر بتوان چنين چيزي گفت، زدودن سياست از دنياي سياست بود: زيرا اگر قبول كنيم همة كساني كه اهميت و اسم و رسمي داشتند سرمايهداري ليبرال را پذيرفته بودند، در اين صورت منازعه سياسي فقط ميتوانست حول جريانهاي فني ، جزئي و بياهميت و معرفي و مطرح كردن شخصيتهاي فردي افراد متمركز شود . پس تعجبي ندارد كه در چنين فضائي تونيبلر مرد ميدان شده باشد. آثار و نتايج سلطة او بر سياست بريتانيا در انتخابات عمومي ژوئن ۲۰۰۱ برملا شد؛ انتخاباتي كه فقدان شور و حركت به آن حدي كه همه ميدانند آنرا كسالت آور ساخته بود . فقدان هرگونه تفاوت مهمي بين نامزدهاي دو جريان اصلي در نخستين دور انتخابات رياست جمهوري فرانسه در آوريل ۲۰۰۲ هم عامل مهمي در موفقيت شگفتآور ژانماري لوپن در آن دور بود كه طي آن لوپن، ليونل ژوسپن نخست وزير فرانسه را به رده سوم پرتاب كرد. چنين به نظر ميآمد كه سرانجام اكنون گويا زمان آن «پايان ايدئولوژي» كه از سوي دانيلبل در اوائل سالهاي دهة ۱۹۶۰، تا حدي زودرس و پيش از موقع اعلام شده بود، فرا رسيده است؛ يا دقيق تر بگوئيم اكنون يك ايدئولوژي، بطور قطعي و نهائي بقيه را برانداخته و خود جايگزين آنها شده است. پري اندرسون كه طي نسل گذشته، يكي از روشنفكران اصلي چپ در غرب بود، نوشت: « براي نخستين بار از زمان جنبش اصلاح ديني تاكنون، ديگر هيچ اپوزيسيون معتبر و مهمي- يعني هيچ نگرش نظاممند رقيبي- در دنياي فكري غرب وجود ندارد، و در مقياس جهاني هم، - اگر آئينهاي مذهبي را بعنوان عقائد عهد دقيانوسي كه بخش عمدة آنها غير عملي هستند - كنار بگذاريم، به ندرت ميتوان گفت چنين اپوزيسيوني وجود دارد (۹)». اما اين عبارات در همان زماني كه ادا ميشد، يعني در همان اوائل سال ۲۰۰۲ هم كهنه شده و از اعتبار افتاده بود؛ زيرا در پايان نوامبر ۱۹۹۹ چيزي غيرمتعارف و غير منتظره در سياتل روي داد . در آنجا سازمان تجارت جهاني يك گردهمائي تشكيل داده بود تا دور تازه اي از مذاكرات تجاري را انجام دهند. در صدر دستور جلسات اين گردهمائي ليبراليزه كردن تجارت در بخش خدمات قرار داشت. بانكهاي سرمايهگذاري و شركتهاي چند مليتي سرمايهگذاري كه تا آن زمان از بركت خصوصيسازي خوش چريده بودند، با نگاه آزمندانه و خريدارانه به آن همه خدمات عمومي چشم دوخته بودند كه توانسته بود تا آن زمان به موجوديت خود ادامه دهد. اگر قرار بود باز هم يك پيروزي ديگر براي اجماع واشنگتن بدست آيد، براي برگذاري و به صحنه آوردن اين پيروزي چه جائي بهتر از سياتل، پايتخت اقتصاد نوين، بود كه گروه از همسرايان مركب از اقتصاددانان و مشاوران حرفهاي سرمايهگذاري هنوز هم داشتند در آنجا به افتخار پيروزيهاي جاودانياش آواز دسته جمعيشان را ميخواندند؟ اما سرو كله برخي مهمانان ناخوانده هم پيدا شد- حدود چهل هزار نفر تظاهر كننده كه طيف گستردهاي از اعضاي حوزه هاي مختلف كارگري را در بر ميگرفت كه از هستههاي مركزي جنبش سازمان يافته كارگري امريكا (مثل رانندگان كاميونها، كارگران باراندازها و اسكلهها و ماشينكاران) گرفته تا خيل انبوهي از سازمانهاي غيردولتي و ائتلافهاي متشكل از فعالان اجتماعي را كه حول جريانهائي از قبيل محيط زيست، تجارت عادلانه، و بدهي جهان سوم فعاليت ميكنند ، شامل ميشد. شمار انبوه و روحية رزمندة اين معترضين و روشهاي ابتكاري و نوين سازماندهي كه بكار ميبردند مقامات مسئول را گيج و غافلگير و در نتيجه فلج كرد. اختلال و در هم ريختگي حاصل از اين حركت، براي دولتهاي غربي (كه مخصوصاً بخاطر يك رشته اختلافات بينايالات متحده و اتحاديه اروپا از قبل هم دچار تفرقه بودند) ، هماهنگ ساختن اقداماتشان را براي آنها دشوارتر ساخت و نمايندگان كشورهاي جهان سوم را تشويق كرد كه در برابر زورگوئي قدرتهاي بزرگ بايستند. در نتيجه مذاكرات از هم پاشيد. اكنون به اين ترتيب ارابه سنگين نوليبرال، دست كم بطور موقت، متوقف شده بود .
اما سياتل فقط برقي در تاريكي نبود كه تنها در يك لحظه بطور ناگهاني درخشيده اما دوام و دنبالهاي نداشته باشد. مفسران نوليبرال و برخي از چپهاي قديمي كه غافلگير شده بودند اين تظاهر كنندگان را تجمع بي سازمان و آشفتهاي از هواداران سياستهاي حمايتي تلقي كردند (۱۰) . اما پيروزي اين تظاهرات اعتراضي ، به ميليون ها نفر از مردم در سراسر جهان كمك كرد تا اعتماد به نفس لازم را براي اينكه آنها هم با ليبراليسم نو در افتند، به دست آورند . يكي از تغييراتي كه از جهاني شدن حكايت مي كند – به هر شكلي كه تفسير شود – تكثير سريع گردهمايي هاي سران كشورها بوده است . انبوه اسامي اختصاري كه از تركيب حروف اول عناوين اين گردهمايي ها ساخته شده نماد و شاهد اين تحول است : جي ۸ ( گروه هشت كشور صنعتي ) ، آي.ام.اف ( صندوق بين المللي پول) ، اي.يو ( اتحاديه اروپا ) ، ا.پي.ا.سي ( همكاري اقتصادي آسيا و اقيانوس آرام ) ، اف.تي.ا.ا ( حوزه تجارت آزاد آمريكا)و ... . تظاهرات اعتراضي هم كه عمدتا هم عليه اين رويدادها و در زمان برگزاري آنها صورت مي گرفت مانند شعله هاي سركش يك حريق غيرقابل مهار هر روز گسترده تر مي شد . در واشنگتن ( ۱۶ آوريل ۲۰۰۰) ، در ميلو ( ۳۰ ژوئن ۲۰۰۰) ، در ملبورن (۱۱ سپتامبر۲۰۰۰) در پراگ ( ۲۶ دسامبر ۲۰۰۰) ، در سئول ( ۱۰ اكتبر ۲۰۰۰) ، در نيس (۶ و ۷ دسامبر ۲۰۰۰) ،دوباره در واشنگتن ( ۲۰ ژانويه ۲۰۰۱) در كبك سيتي ( ۲۰ و ۲۱ آوريل ۲۰۰۱) ، درگوتنبرگ ( ۱۴ تا ۱۶ ژوئن ۲۰۰۱) و ... . در تمامي اين تظاهرات اعتراضي يك قوس اعتراضي صعودي رويارويي بين تظاهر كنندگان و پليس ، وجود و جريان داشت كه در تظاهرات عظيمي كه براي اعتراض به گردهمائي سران گروه هشت در جنوا در روزهاي بيستم و بيست و يكم ژوئيه صورت گرفت، به اوج خود (تا اين تاريخ) رسيد. در جريان اين روياروئي پليس ضد شورش تاكتيكهاي تخريبي اقليت كوچكي از تظاهر كنندگان (آنارشيتهاي بلوك سياه) را بهانه كرد تا قلادة نيروهاي هار خود را باز كند و آنها را لگام گسيخته و بيكنترل، براي اعمال خشونت به جان تظاهر كنندگان اندازد كه اين خشونتها به تير خوردن و كشته شدند يك جوان ايتاليائي بنام كارلو جولياني منجر شد .
پس از رويدادهاي جنوا روزنامه تايمز مالي سلسله مقالاتي را زير عنوان «سرمايهداري در محاصره» منتشر ساخت تا در آنها ظهور آنچه را كه اين روزنامه خود «ضد كاپيتاليسم» ميخواند، مورد بررسي قرار دهد. جريان مورد بحث به روايت روزنامه ياد شده عبارت بود از : دهها هزار نفر از فعالان اجتماعي متعهد، در نقطة تلاقي مجموعه پيچيدهاي از روابط درون يك جنبش سياسي جهاني كه خود در برگيرندة دهها ميليون نفر است .
درست يك دهة پس از فروريختن ديوار برلين و «پايان تاريخ»ي كه فرانسيس فوكوياما قول آنرا داده بود... اكنون احساس روبه رشد و هر روز قويتري وجود دارد كه سرمايه داري جهاني يكبار ديگر دارد براي پيروزي در اين مجادله ميجنگد... موج جديد فعالان اجتماعي پيرامون اين فكر ساده به وحدت رسيدهاند كه سرمايهداري بيش از حد خود جلو رفته است. اين جريان به همان اندازه كه يك جنبش است، يك روحية جديد هم هست؛ چيزي ضد جريان فرهنگي است. محرك اين جنبش، اين سوءظن است كه شركتهاي بزرگ كه بازار سهام آنها را مجبور كرده است بطور مداوم براي سود بيشتر تقلا كنند، دارند محيط زيست را غارت و زندگيها را نابود ميكنند و بر خلاف قولي كه دادهاند، نميتوانند تهيدستان را به ثروت برسانند. اين ترس ، آتش خشم و احساسات آنان را دامن ميزند كه دموكراسي ديگر توانائي متوقف كردن اين شركتها را نداشته باشد، زيرا سياستمداران را سرسپردة شركتهاي بزرگ ميدانند و فكر ميكند نهادهاي سياسي بينالمللي تحت سلطة شركتهاي بزرگاند و خط مشي آنها با توجه به منافع و برنامههاي آن شركتها تعيين ميشود. (۱۱)
زنده شدن دوبارة نقد اجتماعي :
اگر سركردگي نوليبرالها با فروريختن ديوار برلين در تاريخ نهم نوامبر ۱۹۸۹ آغاز شد، اين وضع تا نخستين تظاهرات بزرگ سياتل در روز ۳۰ نوامبر ۱۹۹۹ به زحمت ده سال دوام آورد. البته اجماع واشنگتن هنوز عملاً در همة كشورها به كار فراهم ساختن چهارچوب لازم براي سياستگذاري ادامه ميدهد، اما اكنون به شدت مورد معارضه قرار گرفته است. سياتل نشان دهندة آغاز اين مبارزه نبود، اگرچه اين مبارزه را به سطح كيفاً نويني ارتقاء داد. اين كتاب ، اگرچه تاريخ جنبش عليه سرمايهداري جهاني نيست، با اين حال ميتواند به شرح زير در زمينة يادآوري برخي از عواملي كه در پيدايش اين جنبش شركت و دخالت داشتند، سودمند باشد:
۱) موافقتنامة تجارت آزاد امريكاي شمالي (نفتا) يك تحول محوري از آب درآمد. گرچه مقاومت در برابر اين موافقتنامه نتوانست به موفقيت برسد، اما كمك كرد تا اين مجادلة مربوط به جهانيسازي در كانون توجه عمومي قرار گيرد. در نتيجه همانطور كه مارك روپرت يادآور ميشود (روايت ليبرالي مسلط جهاني شدن در داخل ايالات متحده دستكم از دو موضع متفاوت مورد معارضه قرار گرفت. يكي را ميتوان موضع جهان وطنانه و چپ با گرايش دموكراتيك توصيف كرد. ديگري را من راست افراطي ناسيوناليستي مينامم). از ميان اين دو، موضع نخست يعني آنچه كه روپرت آنرا (موضع تعهد سياسي فراملي و مشاركت جويانه) مينامد، مبناي آگاهي و حركت شبكههاي فعالان اجتماعي قرار گرفت كه اپوزيسيون چپ را در برابر نفتا تشكيل ميدادند ، و به سازماندهي مقاومت روبه گسترش موجود در برابر دستور كار تجارت آزاد ادامه دادند؛ همان مقاومت روبه گسترشي كه پس از كمك به تسريع فروپاشي مذاكرات مربوط به موافقتنامة چند جانبة سرمايهگذاريها در ۱۹۹۸ كه بمنظور امن كردن جهان براي شركتهاي چند مليتي طراحي شده بود، به اعتراضات سياتل پيوست(۱۲).
0) نفتا از جهت ديگري هم اهميت داشت. لازم الاجرا شدن اين موافقتنامه از تاريخ اوائل ژانوية ۱۹۹۴ موجبي شد براي آغاز يك شورش مسلحانه در ايالت چياپاس در جنوب شرقي مكزيك. فرمانده ماركوس، رهبر ارتش آزاديبخش ملي زاپاتيستها ( اي.زد.ال.ان) كه اين شورش را آغاز كرد موافقتنامه نفتا را بعنوان «حكم اعدام اقوام بومي مكزيك» افشاء و محكوم كرد زيرا بموجب مندرجات اين موافقتنامه حق دسترسي دهقانان به زمينهاي عمومي كه در قانون اساسي مقرر و براي آنها به رسميت شناخته شده بود، ملغي ميشد(۱۳). رابطهاي كه به اين ترتيب بين موقعيت دشوار جوامع بومي مكزيك و ليبراليسم نو وجود داشت يكي از مضامين ثابت و هميشگي تبليغات زاپاتيستها بود؛ ماركوس در وصف اين ليبراليسم نو ميگفت كه «جنگ جهاني چهارم» را آغاز كرده است كه در آن جهانيسازي بعنوان «گسترش تماميتخواهانه منطق بازارهاي مالي به همة جنبههاي ديگر زندگي» عمل ميكند(۱۴). استفادة بسيار مؤثر رهبران ارتش آزاديبخش ملي زاپاتيستها از رسانههاي جمعي- اينترنت- هدف و مبارزة آنان را به يكي از نقاط تجمع دوبارة جنبش جهاني در شرف ظهور ، بدل ساخت. اما در واقع تعرض چياپاس تنها يكي از مبارزات بسياري بود كه در كشورهاي جنوب جريان داشت و از خلال آنها، بتدريج، يك جنبش مقاومت سراسري جهاني در برابر ليبراليسم نو بوجود مي آمد. كين سارو ويوا، فعال سياسي نيجريائي كه در نوامبر ۱۹۹۵ به خاطر جنبشي كه در راه دفاع از خلق اوگوني در برابر فعاليتهاي غارتگرانه شركت شل براه انداخته بود بوسيلة رژيم نظامي نيجريه اعدام شد، نماد ديگري از اين مقاومت خلقهاي بومي در برابر جورو ستم سرمايهداري جهاني بود .
1) ۳) رشد و تكامل آنچه كه به «حكومت جهاني» موسوم شده است هم ، خود موجب تقويت و اعتلاي اين جنبش جديد شد. اين حكومت جهاني فقط شامل گسترش نهادهاي رسمي و دولتي كه براي همكاري ميان حكومتهاي كشورها بوجود آمده ، از قبيل ملل متحد، گروه هشت و اتحاديه اروپا نميشود، بلكه در برگيرندة آن عرصه عمومي فراملي هم هست كه در نتيجة رشد و گسترش سريع ان.جي.اوها (سازمانهاي غيردولتي) آغاز به ظهور كرده است. جان لويد بر اين باور است كه تشويق ان.جي.اوها از طريق شركت دادن آنها در كنفرانسها و اجلاسهاي رسمي مانند گردهمائي سران در سال ۱۹۹۲ در ريو كه براي بررسي مسئلة گرم شدن كره زمين تشكيل شده بود، موجب آن شد كه وقتي بعداً از سوي حكومتها هيچ نشانهاي حاكي از اين مشاهده نشد كه بطور جدي در صدد دستيابي به هدفهاي بلند پروازانهاي باشند كه در مجامعي از اين دست مورد تصويب قرار ميگيرد، ان.جي.اوهاي مورد بحث واكنشهاي تند متقابلي نشان دهند(۱۵). در ابتدا توجه اين ان.جي.اوها بر اصلاح برخي مشكلات موضعي و مشخص متمركز بود مثل فعاليتهاي انسان دوستانة انترناسيوناليستي (معروف به «بدون مرز»ها) در فرانسه و جنبش مبارزه با توانخواري عليه استثمار كارگران جهان سومي در محوطهها و ساختمانهاي دانشگاه هاي امريكاي شمالي. اما رواج و گسترش اين ان.جي.اوها سبب شد كه گرايش به ائتلافهاي تازهاي بين اين فعالان اجتماعي پديد آيد و رشد كند و با اين ائتلافها افق ديدشان هم گستردهتر شود .
۴) رسوائي بدهيهاي جهان سوم كانون ديگري را براي جلب توجهها و تعميم فعاليتها پديد آورد. جنبش هايي از قبيل جوبيلي ۲۰۰۰ كه در اين زمينه دست به تعرضهاي برنامهريزي شده ميزدند با موفقيتي كه در درگير ساختن كليساها و ساير سازمانهائي كه عادتاً اهل مبارزه شناخته نميشوند، بدست آوردند، شبكة فعاليت خود را بسيار گستردهتر ساختند. تظاهرات وسيع عليه بدهيهاي جهان سوم در گردهمائي سران گروه هشت در بيرمنگام در سال ۱۹۹۸ و در كلن سال ۱۹۹۹ پيشزمينههائي در عرصه فعاليتهاي گذشتة آنان بود كه مژدة روياروئيهاي بزرگتر و نمايانتر آنها را در سياتل و جنوا ميدادند(۱۶ ).
۵) بحران اقتصادي و مالي شرق آسيا در سالهاي ۸-۱۹۹۷ هم نشان داد كه يك رويداد محوري ديگر است. گرچه مدافعان اجماع واشتنگتن اين بحران را در هوا قاپيدند تا بيدرنگ از آن براي اثبات برتري الگوي انگليسي- امريكائي خود بر«سرمايهداري رفاقتي» آسيائي بهرهبرداري كنند، اما براي بسياري ديگر، اين بحران خطرات يك اقتصاد جهاني تنظيم نشده و بدون نظارت را كه در آن جريانهاي كلان سرماية اسپكولاتيو ميتواند يك شبه كشورهائي را بسازند و يا ويران كنند، ثابت كرد. تركيب خود اين بحران، باضافه «وسائل نجات» صندوق بينالمللي پول براي خروج از اين بحران كه انجام اقدامات نوليبرالي باز هم بيشتري را بعنوان راه چاره ارائه كرد ، نتايج و پيامدهاي ايدئولوژيك مهمي را بدنبال داشت؛ زيرا گروهي از چهرههاي منتقد دستگاهي ، يعني برخي از همانهائي كه سررشته سياست، افكار عمومي و سلايق مردم را در دست داشتند و نظام نوليبرال را پشتيباني ميكردند- جورج سوروس، بازي گردان آن صندوق معروف تأمين سرمايهگذاري، ژوزف استيگليتز اقتصاددان، پل كروگمان و جفري ساكس- بعنوان منتقدين صاحب نفوذ اجماع واشنگتن ظاهر شدند. بر كناري ناگهاني وغير منتظرة استيگليز بعنوان اقتصاددان اصلي بانك جهاني درست پيش از اعتراضات سياتل ، به پيدايش جوي كه در آن مشروعيت نهادهاي مالي بينالمللي بطور روز افزوني مورد معارضه قرار ميگرفت، كمك كرد(۱۷ ).
و سرانجام مقاومت گسترده مقياس در برابر ليبراليسم نو در يكي از كشورهاي عضو خود گروه هفت- يعني فرانسه- مانند آتشفشاني ناگهان آغاز شد و اين كشور را در نورديد . اعتصابات تودهاي كارگران بخش دولتي در ماههاي نوامبر و دسامبر ۱۹۹۵ برنامة «اصلاحات» ائتلاف محافظه كاران براي رسيدن به بازار آزاد را به هم ريخت و به تغيير جهت تودة مردم به سمت چپ كمك كرد كه «چپ متكثر» را تحت رهبري ليونل ژوسپن در ۱۹۹۷ بر سر كار آورد. اما ژوسپن (كه خود را در پس آتش تهيهاي پنهان ساخته بود كه با شعارهاي سوسياليستي خود فراهم كرده بود) توانست در مقياسي بسيار گستردهتر از پيشينيان دست راستي خود اقدام به خصوصيسازي كند. در مقابله با حكومت او يك چپ جديد پيرامون ماهنامة لوموند ديپلماتيك، و همچنين جنبشي عليه اسپكولاسيون مالي بينالمللي يعني آتاك (جنبش عليه اسپكولاسيون مالي بين المللي)]۱م[ شكل گرفت و رشد كرد(۱۸). يكي از نمودهاي اين روند راديكاليزه شدن، در نخستين دور انتخابات رياست جمهوري فرانسه در آوريل ۲۰۰۲ خود را نشان داد: در حالي كه ژوسپن بطور غيرمنتظرهاي اردنگ خورده و از صحنه خارج ميشد، نامزدهاي چپ افراطي بيش از ۱۰% آراء را بدست آوردند . جهتگيري جهاني اين چپ جديد را ميتوان به طرق گوناگون و در جنبشهاي گوناگوني نشان داد: در پيدايش خوزه بووه رهبر دهقاني بعنوان نمادي از مقاومت در برابر تغييرات ژنتيك در انواع نباتي و حيواني و ساير اقداماتي كه روش كشاورزي سالم را تهديد ميكند؛ در نقشي كه از سوي لوموند ديپلماتيك و آتاك در گردهم آوردن مجامع اجتماعي جهاني كه در پورتو آلگرة برزيل منعقد شد، ايفا كردند؛ و در گسترش بينالمللي آتاك، جنبش عليه اسپكولاسيون مالي بينالمللي. (تا آغاز سال ۲۰۰۲ اين سازمان در چهل كشور وابستگاني داشت ).
0) اين روند روياروئي مضموني فراتر از تعرضهاي برنامهريزي شدة تبليغاتي و اعتراضات خياباني فعالان اجتماعي دارد. يكي از دلائل اين كه اكنون ميتوانيم از اين روياروئي بعنوان يك جنبش اجتماعي گفتگو كنيم اين است كه اين جنبش در مجموعه اي از نوشتههاي انتقادي كه بدست شمار متنوعي از روشنفكران تأليف شده، بيان ايدئولوژيك يافته است. در اين مجموعه دو چهرة برجستهتر وجود دارد: يكي پير بورديو ، از زمان اعتصابات سال ۱۹۹۵ تا زمان درگذشت خود در ژانويه ۲۰۰۲ همة وزن و حيثيت سنگين خود را بعنوان يك روشنفكر برجستة فرانسوي، براي مبارزه عليه ليبراليسم نو مايه گذارد. او همراه با گروه رزون داژير، كه گروهي متشكل از پژوهشگران وفعالان اجتماعي است يك سلسله از كتابهاي كوچك و ارزان قيمت از جمله دوجلد كتاب شامل مقالات جدلي بقلم خود بورديو بنام «آتش متقابل» و «آتش متقابل۲» را منتشر كرد. ديگري نوام چامسكي. چامسكي هم كه براي نسل گذشته يك منتقد تنها اما پيگير سياست خارجي امريكا بود، با اين جنبش خود را در موقعيتي يافت كه صدايش به مخاطباني در سراسر جهان ميرسيد. مخاطباني كه با ميل و اشتياق تمام از او الهام ميگرفتند و خطي را كه او ارائه ميكرد دنبال ميكردند. چامسكي توصيه ميكرد كه ادعاها و مطالبات اين امپراتوري امريكائي را كه او خود آنها را تشخيص و برملا كرده است، در متن عمليات سرمايهداري جهاني قرار دهند و آنها را بر چنين بستري بررسي كنند. همراه اين دو چهرة بزرگ كه به يك نسل پيش تعلق داشتند بسياري از چهرههاي ديگر هم وجود داشتند كه در اين زمان ديگر به نويسندگان و فعالان اجتماعي شناخته شده و جا افتادهاي تبديل شده بودند و اكنون مخاطبان گستردهتري داشتند. مثلاً مايكل البرت، والدن بلو، سوزان جورج و توني نگري- و همچنين روشنفكران جوانتري كه ناگهان به صحنه آمدند و به چهرههاي برجستهاي تبديل شدند كه نائومي كلاين و مايكل هارت از ميان آنان قابل توجهترند. همة كساني كه نام برده شدند نويسندگان كتابهاي برجستهاي هستند، اما حتي بيش از كتابهايشان به بركت گردش داغ نوشتههاي آنها در اينترنت كارهايشان گستردهتر از حد كتابهايشان خوانده شده و مورد بحث قرار ميگيرد .
پديد آمدن اين مجموعه نوشتهها از تغييرات دامنهدارتري در مجمع الكواكب روشنفكري حكايت داشت، در يك بررسي مفصل و حجيم كه خود آن هم بخشي از آن ژانر ويژهاي است كه اين بررسي براي تجزيه و تحليل آن نوشته شده است، لوك بولتانسكي و اِو شاپيلو آنچه را كه خود «تجديد حيات نقد اجتماعي» در فرانسه طي سالهاي دهة ۱۹۹۰ در واكنش به تجربة ليبراليسم نو مينامند، مستندسازي كردهاند(۱۹) . اما نقد اجتماعي دقيقاً آن نوع گفتماني بود كه پست مدرنيسم براي ممنوع كردن آن تلاش ميكرد. مثلاً ژان بودريار مينوشت: «همة مسائل ما امروز بعنوان موجودات متمدن از اينجا ناشي ميشود: نه از خود بيگانگي مفرط، بلكه از بين رفتن و ناپديد شدن از خودبيگانگي به سود يك شفافيت حداكثري بين ذهنهاي شناسنده منشاء اين مسائل است(۲۰) » مفهوم از خود بيگانگي كه يكي از مضامين اصلي نقد ماركسيستي نظام سرمايهداري را براي نقد مزبور فراهم ميسازد، بطور ضمني بر تبايني ميان يك ذهن شناسنده موثق و معتبر با روابط اجتماعي موجود كه مانع آن ذهن در تحقق بخشيدن به خويش و خود شكوفائي آن است، دلالت دارد. اين تباين بطور مثال در نقدي كه طي سالهاي دهة ۶۰ از سوي موقعيت گرايان از «جامعة صحنه آرا» به عمل آمده است، بطور تلويحي وجود دارد. گي دبور، مشخصة جوامع سرمايهداري مدرن را سلطة صحنه آرائي بر آنها ميدانست: «هر چيزي كه تاكنون مستقيماً در زندگي تجربه ميشد اكنون زائل گرديده و به يك بازنمائي تبديل شده است» و ضعيتي كه به «واژگونگي عيني زندگي» منجر ميشود.(۲۱ )
اما همانطور كه بولتانسكي و شاپيلو توجه كردهاند در همين دوره مفهوم «اصالت و اعتبار» از سوي نويسندگاني مانند ژيل دلوز و ژاك دريدا در معرض يك رشته حملات سهمگين روشنفكرانه قرار گرفت كه نوشتههاي آنان تأثير پر دوام و قابل توجهي بر شكلگيري و رشد پست مدرنيسم داشت. بولتانسكي و شاپيلو بر اين عقيدهاند كه ساختار زدائي دلوز و دريدا از مفهوم تقابل ميان اعتبار و عدم اعتبار به پيروزي نوليبرالها در سالهاي دهه ۱۹۸۰ و اوائل دهة ۱۹۹۰ كمك كرد: «از نظر گاه انباشت نامحدود عملاً خيلي بهتر است كه مسائل پايمال و كتمان شود، بهتر است كه مردم خود را متقاعد سازند كه از اين پس ديگر هيچ چيز را نميتوان چيزي غير از يك تشابه دانست، بهتر است اصالت واعتبار «راستين» از اين پس از جهان رخت بربندد يا اينكه آرزو و اشتياق رسيدن به امر «اصيل و معتبر» تنها يك توهم تلقي شود(۲۲ ) ».
بودريار موعظه گر بلند مرتبه اين ساختارزدايي از اصالت و اعتبار است . او استدلال مي كند كه تفكر انتقادي و مبارزة سياسي در جامعهاي كه نه جامعة صحنهآرائي بلكه جامعة تشابهات است و در آن، تصاوير ديگر معرف واقعيت نيستند، بلكه خود واقعيت را تشكيل ميدهند، امري منسوخ و متروك شده است(۲۳ ).
بنابراين پيدايش دوبارة گفتمانها و جنبش هاي ضد سرمايهداري نشانة درهم شكستن و از هم پاشيدن آن سركردگياي است كه پست مدرنيسم طي بخش اعظم دو دهة گذشته بر تفكر آوانگارد اعمال كرده است. يك نشانة ديگر اين تغيير در محيط روشنفكري ، زوال و انحطاط آن علاقه و توجه نزديك به وسواسي است كه نسبت به مسائل فرهنگي وجود داشت كه در سالهاي دهة ۱۹۹۰ بر محافل دانشگاهي راديكال استيلا يافت و اكنون دوباره اشتغال ذهني آنان به مسائل عيني و مادي جاي آن را گرفته است. اين تحول گاهي اوقات در ميان انديشمنداني كه پيش از اين با پست مدرنيسم همراه بودند بيش از همه مشهود است. مثلاً ريچارد رورتي كه نوشتههاي او نقش حساسي را در پذيرش پست مدرنيسم در فرهنگ روشنفكري امريكا ايفا كرد، اخيراً به نقد آن چيزي كه خود او آن را «چپ فرهنگي» ايالات متحده مينامد علاقمند شده و اين كار را شروع كرده است. انتقاد او به بيتوجهي اين چپ فرهنگي به شكافهاي روبه رشد جامعة امريكا است كه جهانيسازي مسبب آنها است(۲۴). اين واقعيت كه خود رورتي هم به ابداع اين چپ فرهنگي كمك كرده است و بديهي بودن اين موضوع كه راه درمان پيشنهادي او- يعني بازگشت به سوسيال دموكراسي- هم براي حل اين مشكل كافي نيست، هيچ يك مطلقاً از ارزش و اعتبار تشخيص درست بيماري بوسيله او نميكاهند .
موارد ديگري از اين تغيير موضع دادن ها و برگشتنها را هم ميتوان بدست داد كه يكي از برجستهترين آنها سلاوج ژيژك، نظريه پرداز فرهنگي لاكاني، و شوق و حرارتي است كه او با آن، طي سالهاي اخير ماركس و حتي لنين را كشف و به آنها اعتقاد پيدا كرده است(۲۵). اما بهترين مثال از اين موارد كه نقد سنتيتر سرمايهداري را جايگزين نقد فرهنگي آن كردهاند، شناخته شدهترين متن اين جنبش يعني «No Lago» ي نائومي كلاين است. اين كتاب با مهارت و با ظرافت و طنز آن قلمرو روشنفكرانهاي را اشغال ميكند كه محبوب هزار بخش مطالعات فرهنگي است كه پرورش يافتة بودريار هستند- اما كلاين اين كار را فقط براي آن ميكند كه با استفاده از تفاوتهاي ريز و ظريفي كه در اسامي وانگهاي تجارتي و تبليغاتي شركتهاي بزرگ وجود دارد، ضمن افشاي الگوهاي رايج سلطة سرمايهداري و معرفي شكلهاي در شرف پيدايش مقاومت، خوانندگان خود را به سوي عرصة جديدي از مبارزه راهنمائي كند. در آن فصلي كه كلاين به كمك اسناد نشان ميدهد چگونه اشتغال ذهني فعالان دانشجويي هم نسل او به سياست هويت و سياست تصحيحي در سالهاي آخر دهه ۱۹۸۰و اوايل دهة۱۹۹۰عملاً در استراتژيهاي شركتهاي بزرگ چفت شده بود كه براي استخراج سود از كثرتگرائي فرهنگي طراحي شده بودند، ما ميتوانيم صداي يك پارادايم روشنفكري تام و تمام را بشنويم كه ضمن متلاشي شدن سقوط ميكند و نابود ميشود :
« و آنچه در چشم انداز گذشته برجسته و قابل توجه است، اين است كه در خود همان سالهائي كه سياست تصحيح به اوج خود ارجاعي خويش رسيده بود، بقية جهان به كار ديگري كاملاً متفاوت با اين، مشغول بود: يعني به بيرون از خويش چشم دوخته و پيوسته در حال گسترش بود. در آن لحظهاي كه در ميان چپترين نيروهاي مترقي، ميدان ديد پيوسته كوچكتر ميشد تا آنجا كه تنها به محيط پيرامون بلافاصلة خود آنها محدود گرديد، افقهاي تجارت جهاني به نحوي در حال گسترش بود كه از تمامي اين سيارة خاكي هم فراتر رفت... اكنون وقتي به گذشته نظر مياندازيم آن وضع مثل يك كوري خودسرانه و عمدي به نظر ميرسد. رها كردن و به فراموشي سپردن شالودههاي اقتصادي راديكال جنبش زنان و جنبش حقوق مدني، از طريق درهم آميختگي عللي كه از آن زمان به بعد سياست تصحيحي نام گرفت، بنحوي موفقيتآميز نسلي از فعالان سياسي را، در سياست تصاوير ذهني، نه در عمل تربيت كرد. و اگر مهاجمان فضائي بدون هيچ مانع و مقاومتي بداخل مدارس و مجامع ما يورش آوردند، علتش دست كم اين بود كه الگوهاي سياسي كه در زمان اين تهاجم رايج و باب روز بود، بسياري از ما را بيدفاع و فاقد تجهيزات لازم براي روياروئي با جريانهائي كه بيشتر با مالكيت سروكار داشتند تا با تصورات و بازنمائيها، به حال خود رها كرده بودند
. ما بيش از آني سرگرم تجزيه و تحليل تصاويري بوديم كه بر ديوار ميافتاد كه بتوانيم متوجه شويم خود ديوار به فروش رفته است.»(۲۶ )
نامگذاري جنبش
و به اين ترتيب، جدال بزرگ دربارة نظام سرمايهداري كه اوّل بار دويست سال پيش، در فرداي انقلاب كبير فرانسه آغاز شد، اكنون دوباره از سرگرفته شده است. پست مدرنيسم از هماكنون به تاريخ سپرده شده است. اين گرايش، به ويژه در نظام دانشگاهي امريكالي شمالي خوب سنگربندي كرده است، اما فقط براي اين كه به سادگي محو و نابود شود، و به اين ترتيب تنها در آن رشتههائي باقي ميماند، و شايد حتي چند صباحي در آنجا تجديد قوا هم بكند كه دير از راه رسيده باشند و محلّيتر و محدودتر از آني باشند كه در هجوم اوليه پستمدرنيسم آنرا دريافته باشند. (در ميان متخصصين علوم سياسي و روابط بينالمللي كشورهاي انگليسي زبان، پستمدرنيسم در سالهاي اخير رواج به ويژه مضحكي داشته است ).
با اين وصف پيشرفت اين مبارزه كمتر در نتيجه ردّ قطعي و تعيين كنندة پست مدرنيسم در عرصة نظري حاصل شده است و بيشتر به بركت يك خيزش جهاني و سراسري بر عليه جهانيسازي سرمايهداري حاصل شده است كه دستور بحثهاي روشنفكري را عوض كرده است (كاريترين نقدهاي فلسفي از پستمدرنيسم طي دورهاي به عمل آمد كه اين گرايش در اوج رونق خود بود و به نظر ميرسيد تأثير آن نقدها بر نفوذ پستمدرنيسم چندان قابل توجه نيست ).
با اين حال يك مسئله وجود دارد كه هنوز تا حدّي ماية ناراحتي است: اين جنبش نوين را چه بايد بناميم؟ نامي كه معمولاً در مورد آن بكار ميرود ـ يعني جنبش ضد جهانيسازي ـ براي جنبشي كه دقيقاً به همين خصليت بينالمللي خود بسيار مي بالد و قادربوده است به شكل بسيار مؤثري در تمامي پنج قارّه جهان، وراي مرزهاي ملّي كشورهاي گوناگون ، مردم را بسيج كند، به وضوح يك نوع نامگذاري بيمعني است. چهرههاي برجستة اين جنبش، به درستي از اين نام فاصله گرفتهاند. نائومي كلاين مينويسد: «كاربرد زبان ضدّ جهانيسازي سودمند نيست.»(۲۷)در نخستين مجمع اجتماعي جهاني در پورتوآلگره در ژانوية ۲۰۰۱، سوزان جورج اظهار داشت: «ما ‹طرفدار جهاني سازي› هستيم، زيرا خواهان تقسيم و اشتراك در دوستي، فرهنگ، آشپزي، همبستگي، ثروت و منابع خود هستيم.»(۲۸) ويتوريو اگنولِتّو از مجمع جهاني جنواهم نفرت خود را از برچسب ‹غيرجهاني› كه جنبش در ايتاليا به وسيلة آن شناخته ميشود، ابراز داشته است .(۲۹) بسياري از فعّالان آمريكاي شمالي، به آن نحوة تفكيكي نزديك شدهاند كه ظاهراً نخستين بار از سوي ريچاردفالك، بين دو نوع جهانيسازي به عمل آمده است: يكي > جهانيسازي از بالا، كه منعكسكنندة همكاري ميان دولتهاي عمده و كارگزاريهاي اصلي شكلبندي سرمايه است< و ديگري ‹ جهانيسازي از پائين، ۰۰۰ صفآرائي نيروهاي اجتماعي فراملي كه نگرانيهاي زيستمحيطي، حقوق بشر، مخالفت با مردسالاري و چشماندازي از جامعة انساني مبتني بر وحدت فرهنگهاي گوناگون كه به دنبال پايان بخشيدن به فقر، ستم و سركوب، تحقير و توهين و خشونت جمعي است به آنان وحدت بخشيده و آنها را به حركت درميآورد.›(٣۰) ديگران به روش ديگري در صدد تعيين ماهيّت آن نوع جهانيسازي هستند كه با آن مخالفاند و به اين منظور از جهانيسازي ‹شركتهاي بزرگ›، جهانيسازي ‹نوليبرالي›، يا جهاني سازي ‹ليبرال› (كه براي انگليسي زبانها خيلي گيجكننده است) نام ميبرند. كاربرد اين اصطلاحات گوناگون حاكي از وجود چيزي بيش از تفاوتهاي لفظي و اصطلاحي است. اين به صورت يك كليشه درآمده است كه بگويند جنبش سياتل و جنوا آنچه را كه با آن مخالف است بهتر وروشنتر بيان ميكند تا آنچه را كه با آن موافق و مورد حمايت آن است. امّا اين گفته واقعاً درست نيست. انكار نميتوان كرد كه جنبش، چه اين موضوع را كه گزينة آن براي جانشيني ليبراليسم نوچيست و چه اين موضوع را كه چگونه ميخواهد به گزينة مزبور دست يابد، هر دو را، تاكنون بازگذارده است. اما اين ابهامات ناشي از روشن نبودن پاسخ اين پرسش است كه دشمن كيست؟ اين مسئلهاي تعيينكننده است كه آيا دشمن ليبراليسم نو است ـ يعني آن سياستهائي كه اجماع واشنگتن دربرگيرندة آنها است، و آن الگوي انگليسي ـ آمريكايي سرمايهداري كه اين سياستها مي خواهند در همة جهان به آن عموميت بخشند ـ يا دشمن از اساس خود شيوة توليد سرمايهداري است؟ چگونگي پاسخ به اين پرسش به ما كمك خواهد كرد تا گزينة مرجح و استراتژي موردنياز براي عملي كردن آن گزينة مرجح تعيين شود . به نظر من بهترين شكل توصيف اين جنبش، توصيف آن به عنوان يك جنبش ضد سرمايهداري است. اين را از اين جهت نميگويم كه اكثريتي از فعّالان جنبش، اين را ممكن يا شايد حتّي دلخواه ميدانند كه نظام ديگري به كلّي جايگزين سرمايهداري شود. تأثير فروپاشي بلوك شوروي در ضعف نسبي چپ سنّتي و نيز فقدان اعتماد به سوسياليسم به عنوان يك نظام جايگزين براي سرمايهداري كه كلية شئون جامعه را دربرگيرد، هنوز احساس ميشود. امّا با همة اين احوال، اين جنبش از همان نوعي است كه جيوواني اريگي، ترنس هاپكينز و امانوئل والراشتاين آنرا جنبش ضد نظام (۳۱) مينامند؛ به اين معنا كه اين جنبش فقط عليه ناهنجاريها يا جريانهاي خاص و مشخصي ـ كه مثلاً به تجارت آزاد يا محيط زيست يا بدهيهاي جهان سوم مربوط ميشوند ـ تعرض نميكنند بلكه نوعي تشخيص و آگاهي از ارتباط متقابل ميان مجموعة متنوع و بسيار گستردهاي از بيعدالتيها و خطرات گوناگون محرّك آن است، اگنولِتّو مسير زندگي سياسي خود را به عنوان نمايندة حركتي كه از امور مشخصي آغاز شده و به امور عام رسيده است و به وسيلة بسياري از فعّالان سياسي ديگر هم تجربه شده، توصيف كرده است. او كه در سالهاي دهة ۱۹۷۰ در منتهااليه طيف چپ در دموكراتسياپرولتاريا فعاليت داشت، همراه با تندباد رويدادها از اين جريان دور شد و طي دهههاي ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ به عنوان يك پزشك در جنبش ايدز در ايتاليا فعّال شد. هنگامي كه در اواسط دهة ۱۹۹۰ داروهاي ريتروويرال در شمال به طور گستردهاي در دسترس عموم قرارگرفت، توجه اگنولٍتو به وضع ناهنجار كساني معطوف شد كه در جهان سوم از اچ.آي.وي و ايدز رنج ميبردند. در اينجا او با موانعي روبرو شد كه در نتيجه ادعاها و مطالبات شركتهاي بزرگ داروسازي در زمينة حقوق مالكيت صنعتيشان ايجاد شده بود و مورد حمايت سازمان تجارت جهاني هم بود. به اين ترتيب او خود را در حال برقراري ارتباط با ساير سازمانهاي غيردولتي براي تعرّض عليه سازمان تجارت جهاني، و آنگاه پس از جنوا در حال تبديلشدن به يكي از رهبران مجمعهاي اجتماعي يافت كه در سرتاسر ايتاليا رواج يافته و به يكي از كانونهاي اصلي جنبش جهاني تبديل شده بودند (۳۲ ). امروز هم بيش از هر چيز ديگري همين آگاهي رو به رشد از نظام حاكم و نحوة عملكرد آن است كه ماهيت اين جنبش را مشخص ميكند. پيش از اين در سياتل، جرالدمك اين تي، رهبربخش عمومي اتحاديه E M C S F A يك شعار قديمي مربوط به دهة ۱۹۶۰ را از نو زنده كرد: «ما بايد نام اين نظام را تعيين كنيم ۰۰۰ و اين نظام، سرمايهداري شركتهاي بزرگ است(۳۳)» اين واقعيت كه يك رهبر سنديكائي كه قوياً متعهد به پشتيباني از دولت كلينتون است مجبور شده باشد جلو خود را رها كرده و با چنين لحن راديكالي سخن بگويد، نشانهاي از تغيير فضاي ايدئولوژيك است. متمركزشدن توجه اين جنبش به مبارزة ضد نظام در مهمترين سند برنامهاي آن تا اين تاريخ، يعني فراخوان جنبشهاي اجتماعي كه در فورية ۲۰۰۲ در دوّمين مجمع اجتماعي جهاني منتشر گرديد نيز آشكارا ديده ميشود: «ما در حال ساختن يك اتحّاد بزرگ از مبارزات و مقاومت در برابر نظامي هستيم كه بر تبعيض جنسي، نژادپرستي و خشنوت مبتني است؛ نظامي كه در برابر نيازها و آرزوهاي مردم، براي منافع سرمايه و مردسالاري مزيت و تقدّم قائل است(۳۴ ) . يك رويداد خارج از برنامة ديگر اما به نظر برخي افراد، اين تلاش براي تعيين ماهيّت دقيق جنبش ضد سرمايهداري تلاشي نابهنگام و بيهوده است، زيرا معتقدند خود اين جنبش از رويدادها عقب مانده است. نخسيتن بخش از سلسله مقالات تايمز مالي كه به بررسي مسئلة «ضديت با سرمايهداري» اختصاص يافته بود در تاريخ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ منتشر شد. چند هفته پس از يازده سپتامبر روزنامه ياد شده كه پيش از آن جريان رشد و تكامل اين جنبش را با تفصيل بسيار «و تا حدّي هم عصبي» دنبال كرده بود، خاطرنشان كرد كه: «يكي از نتايج و پيامدهاي حملات تروريستي به ايالات متحده كه كمتر مورد توجه قرارگرفته، اين است كه جنبش تودهاي عليه جهانيسازي را ناگهان ـ و دست كم موقتاً براي مدتي ـ در جاي خود متوقف كرده است(۳۵) » ساير مفسرين مخالفت با جنبش از اين هم فراتر رفتند و دنبال اين بودند كه انگ همكاري با تروريسم را به جنبش بزنند. به عقيدة جان لويد كه روزنامهنگاري است نزديك به نيوليِ بِر : « آن ضدّيتي با امريكا كه به تروريسم منجر ميشود يا دست كم از تروريسم پشتيباني ميكند، براي ضدّيت با امريكاي برخي از جنبش هاي جهاني مشكل ايجاد ميكند. اين جنبشها برخي از همان نغمه هاي تروريسم ضد امريكائي را ساز ميكنند و با توجه به اين كه اكنون كاملاً واضح است برد و باخت در چنين قماري در حال حاضر چقدر سنگين است، آنان كه چنين عقايدي دارند بايد خيلي دقيق حساب كنند كه با چه قيمتي اين كار را انجام ميدهند… تنها گروه سياسي كه در حال حاضر از تاكتيكهائي كه به وسيلة جنبشهاي جهاني به وجود آمده ـ يعني استفادة پراكنده از خشونت و مقابله از طريق شبكههاي غيرقابل كنترل و غيرقابل پيشبيني ـ استفاده ميكند، القاعدة بن لادن است. (۳۶ ) نوشتههائي از اين جنس انصافاً به درد سطل آشغال ميخورد. اين نوشته، يك شبكة مخفي را كه قتل عام مسافران هواپيمايي غيرنظامي و خدمة آن و نيز كارگران دفتري و آتشنشانان را يك تاكتيك مشروع تلقّي ميكند، با جنبشي كه پيوسته بر پايبندي خود به سازماندهي علني و دموكراتيك و بر اعتراض مسالمتآميز تاكيد ورزيده است، همتراز ميكند و آنها را در رديف هم قرار ميدهد. خشونتي كه به طور احمقانهاي به وسيلة حاشية آنارشيستي گروه بلوك سياه در اعتراضات گوناگون ضدسرمايهداري ابراز شده است ناچيز و غيرقابل توجه بوده است. مشكل بتوان ريختن مك دونالدها توي صندوق زباله يا آتشزدن چند آدمك پارچهاي را ، با كوبيدن هواپيماهاي پر از مسافر خطوط هوائي غيرنظامي به برجهاي مركز تجارت جهاني مقايسه كرد. تنها سلاحهائي كه در جريان تظاهرات متعدد اين جنبشها آتش شده است، سلاحهاي افسران پليس بوده است كه به طرف تظاهركنندگان شليك كردهاند. ضمناً توصيف كردن جنبشي كه معروفترين تظاهرات اعتراضي آن در ايالات متحده و عمدتاً با شركت امريكائيها صورت گرفته است به عنوان يك جنبش ضد امريكائي احمقانه است . با اين همه يازدهم سپتامبر براي جنبش ضد سرمايهداري، به ويژه در امريكاي شمالي در حكم ضربهاي بود. اعتراضاتي كه به مناسبت اجلاس مجامع عمومي سالانه صندوق بينالمللي پول و بانك جهاني در واشنگتن براي پايانماه سپتامبر ۲۰۰۱ برنامهريزي شده بود، لغو شد. جلسه وزراي كشورهاي عضو سازمان تجارت جهاني كه در نوامبر همان سال در دوحه پايتخت آن پايگاه نمونه «حكومت دموكراتيك» ! يعني شيخنشين قطر در خليجفارسي تشكيل شد، موفق گرديد آن دور مذاكرات تجاري را كه در سياتل از انجام آن جلوگيري شده بود، به انجام رساند. بيانية دولت بوش براي «اعلان جنگ عليه تروريسم» و محدوديت آزاديهاي مدني كه بويژه در ايالات متحده و بريتانيا با آن همراه بود، جوّي را بوجود آورد كه براي هيچ شكل اعتراضي جوّ چندان مساعدي نبود. (به شكلي اخطاركننده، اف بي آي و ساير كارگزاريهاي مجري قانون ايالات متحده، از نو مفهوم «فعاليتهاي ضد امريكائي» را كه مربوط به دورة مك كارتي بود، كشف كرده بودند). برخي از هواداران جنبش ضد سرمايهداري از نظر خود دلائلي براي حمايت از جنگ در افغانستان پيدا كردند. مثلاً پذيرفتن اين فكر و دل خوشكردن به آن كه سرنگوني طالبان ، افغانها – و به ويژه زنان افغان - را از سلطة جنگسالاران متعصب اسلامي رهائي خواهد بخشيد(۳۷)، كه توهم از آب درآمد. و – شايد جديدترين خطر در چشماندازي بلندمدتتر – اين بود كه كشتار كساني در يازده سپتامبر كه دقيقاً از تيپ و تبار همان كارگران فكري و بدني بودند كه پيروزي بلندمدت جنبش ضد سرمايهداري به حمايت آنان بستگي داشت، خطر تخريب آن اتحّاد معروف به Alliance Turtle – Teamster- يعني اتحاد كارگران متشكل با فعّالان ان.جي.اوها را به همراه داشت كه براي سياتل و برخي اعتراضات بعدي (بويژه اعتراضات در كبك سيتي، جنوا و بارسلون) از چنان اهميتي برخوردار بود . تأثير اين پسرفت، امّا تخريب جنبش نبود، بلكه بيشتر، موجب انتقال مركز ثقل آن از امريكاي شمالي به اروپا و امريكاي لاتين شد. تظاهرات جنوا در ژوئية ۲۰۰۱ نشانة نخستين مرحله از يك روند راديكالتر شدن بود كه سراسر جامعة ايتاليا را در نورديد و چپ ايتاليا را پس از بيست سال ركود و افسردگي از نو زنده كرد. مجمع اجتماعي جنوا كه اين اعتراضات را سازماندهي كرده بود، يك الگوي سازماني براي يك جنبش سراسري در مقياس كشوري فراهم ساخت كه گرايشهاي گوناگون در درون آن آموختند چگونه با يكديگر به طور سازنده كار كنند. اين جنبش در برابر جنگ افغانستان با يك رشته اعتراضات تودهاي واكنش نشان داد. در بريتانيا، كه نيروي بزرگي به اعتراضات جنوا فرستاده بود، مخالفت با «جنگ عليه تروريسم» و نيز با حكومت ترور اسرائيليها در سرزمينهاي اشغالي، براي نخستين بار جنبشي را به وجود آورد كه با جنبشهاي قارّهاي اروپا و امريكاي شمالي قابل مقايسه بود: بر اين گردهمائيها و دمونستراسيونهاي بزرگ ضد جنگ فعّالان جوان مسلّط بودند؛ گوئي اينان همان مردمي بودند كه در سياتل و جنوا حضور داشتند ، امّا حتي اين جنبشهاي ايتاليا و بريتانيا هم در مقايسه با تظاهرات عظيم اعتراضي « عليه اروپاي سرمايه و جنگ» در خارج از اجلاس سران اتحادية اروپا در بارسلون، در روز ۱۶ مارس ۲۰۰۲، كوچك و رشد نايافته به نظر ميآمد. هم سازمان دهندگان اين تظاهرات و هم مقامات رسمي، هر دو يكسان غافلگير شدند و يكه خوردند هنگامي كه نيمميليون نفر، عمدتاً مردم بومي، در حركتي گردهم آمدند كه تايمز مالي آنرا «يك تظاهرات مسالمتآميز عليه سرمايهداري جهاني شده ۰۰۰ با شركت كساني كه تاكيد ميورزند جنبش آنان با حملات ۱۱ سپتامبر عليه ايالات متحدّه نمرده و نيازي نيست تظاهرات خود را با خشونت ضايع كنند(۳۸)» ناميد. در همين اثناء دومين مجمع اجتماعي جهاني هم كه در آغاز فوريه ۲۰۰۲ در پورتو آلگره تشكيل شد، از لحاظ حجم و ابعاد آن سه يا چهار برابر مجمع قبلي خود بود. بين ۶۵۰۰۰ تا ۸۰۰۰۰ نفر از فّعالان اجتماعي كه اكثريت بزرگ آنان از خود برزيل بودند، گردهم آمدند تا در آنچه به يك نوع «پارلمان جهاني جنبش ضدسرمايهداري» تبديل شد، شركتكنند . اين مجمع اجتماعي جهاني با طنين رويدادي كه از اين هم جنوبيتر بود، دنبال شد: شورش تودهاي عليه ليبراليسم نو كه در دسامبر ۲۰۰۱ آرژانتين را به لرزه درآورد. اكنون ديگر نميتوانستند جنبش را صرفاً به عنوان مسئلهاي كه به شمال مرفه مربوط ميشد، ناديده گيرند . يازدهم سپتامبر و «جنگ عليه تروريسم» گرچه رويدادهائي دهشتناك و ناخوشايند بودند، امّا از جهاني هم موجب ژرفش جنبش ضد سرمايهداري شدند. اين تحولات فعّالان اجتماعي را وادار ساخت كه با آنچه كلود ِسرفَتي «جهانيسازي مسلحانه» مينامد، يعني روندي كه جهانيسازي سرمايهداري از طريق آن تنشهاي اجتماعي و ژئوپوليتيكي موجود را تشديد ميكند و به اين ترتيب زمينة دخالت نيروي نظامي را – بيش از همه به وسيلة ايالات متحده و همپيمانان آن – فراهم ميسازد، مقابله كنند(۳۹ ). فراخوان جنبشهاي اجتماعي كه در اجلاس پورتوآلگرة دوم به تصويب رسيد «آغاز يك جنگ دائمي جهاني را براي استقرار و تحكيمبخشيدن به تسلّط دولت آمريكا و متحدانش … » افشا و محكوم ميكرد و تصريح داشت كه «مخالفت با جنگ در قلب جنبش ما است » . نشانة ديگر گسترش چشماندازهاي جنبش ، مشاركت و درگيرشدن صدها نفر از فعّالان ضد سرمايهداري در تلاشهاي جنبش بينالمللي همبستگي بود كه براي ايجاد سپرهاي حمايتي انساني، به منظور بستن راه دسترسي اسرائيليها به ساحل غربي رود اردن در جريان تعرّض خشونت بار نيروهاي نظامي اسرائيل عليه تشكيلات خودگردان فلسطين در بهار سال ۲۰۰۲ در اين حركت شركت جستند. ژرژ مونبيو در اين باره نوشت : « رسيدن اين جنبش به ساحل غربي ، نتيجة رشد و تكامل طبيعي و دروني فعاليتهاي آن در جاهاي ديگر است. براي سالها اين جنبش در حال جدال بر سر سياستهاي خارجي مخرب قدرتمندترين حكومتهاي جهان و شكستهاي حاصل از آن سياستها در نهادهاي چندجانبهاي بود كه حامل اين سياستها بودند ۰۰۰ در فلسطين مانند هرجاي ديگر، اين جنبش به دنبال آن است كه خود را بين قدرت، و كساني كه قرباني آن قدرت هستند قراردهد(۴۰ ). اما اگر جنبش ضد سرمايهداري ، هم يازده سپتامبر را از سرگذرانده و زنده مانده است و هم اعلان «جنگ عليه تروريسم» آنرا وا داشته است كه افق نگرش خود را گسترش بخشد، سؤالات بسيار مهمي نيز مانده است كه بايد به آنها پاسخ دهد. اين سؤالات همانگونه كه پيش از اين نشان دادهام به سرشت و ماهيت دشمن، استراتژيهاي موردنياز براي غلبه بر آن و همچنين ماهيت جامعة جايگزيني مربوط ميشود كه پس از پيروزي بر اين دشمن، بايد ايجاد شود . اين از جهات بسياري يك نقطة قوّت بوده است كه جنبش تا اين تاريخ در واكنشهاي خود در برابر هيچيك از اين مسائل موضع قطعي و روشني اتّخاذ نكرده است، امّا معنايش اين نيست كه اين وضع بايد، همچنان ادامه يابد. هدف اين كتاب ارائه يك مجموعه از پاسخهاي اين پرسشها است؛ و اگرچه (در فصل سوم) حاوي برنامهاي هم هست، اما بيشتر يك بحث گسترده است پيرامون آنچه كه جنبش ضد سرمايهداري بايد نمايندة آن باشد تا يك مانيفست سياسي . كتاب، به شكل آزاد از مانيفست حزب كمونيست كارل ماركس و فردريك انگلس الهام گرفته است. البته اين كار احمقانهاي خواهد بود كه كسي بكوشد به چيزي بهتر از يك چنان اثر كلاسيكي دست يابد يا آن اثر را به روز درآورد. امّا از آنجا كه مانيفست مشهورترين بيان نقد ماركس بر شيوة توليد سرمايهداري است ـ نقدي كه جنبش ضد سرمايهداري، هم در نظريه و هم در عمل دوباره آن را از سرگرفته و دنبال ميكند ـ حتّي اگر بيشتر فعّالان اين جنبش اطلاق عنوان ماركسيست را به خود نپذيرند، از اينرو، در آنچه پس از اين خواهد آمد ، ماركس يك مرجع و نقطه عطف بزرگ و عمده است و من جابجا در اين كتاب به فورم مانيفست نزديك شدهام (۴۱). طبيعي است كه اين كتاب كوچك به هيچ روي نميتواند ادّعا كند پاسخهائي كه ارائه كرده قطعي و نهائي است. جنبش ضد سرمايهداري دربرگيرندة مجموعة متنوعي از چشماندازهاي سياسي گوناگون است و تعهد به وحدت در عين كثرت يكي از اصول و مباني متشكل كنندة اين جنبش است كه قويترين تاكيدها بر آن شده و به طور گسترده مورد عمل قرار گرفته است. كتاب حاضر يك مانيفست ضد سرمايهدراي است. بسياري ديگر از اين گونه ميتوانند و بايد وجود داشته باشند. بحثها و استدلالات من ، معرف يك برداشت ويژه از آن چيزي است كه اين جنبش با آن سروكار دارد. برداشتي كه بيش از آن زير تأثير سنت انقلابي ماركسيستي است كه احتمالاً كسان بسياري راحت بتوانند با آن كنار آيند. با اين همه من اين بحثها و استدلالات را هم به عنوان اداي سهم خودم در بحث درون جنبش ، و هم به اميد اين كه مردم بيشتري را متقاعد سازد كه داشتن دنيائي ديگر هم به راستي ممكن است، به خواننده تقديم ميكنم .
سرانجام همانطور كه انتظار ميرفت «تق» ليبراليسم نو هم درآمد و نتايج حاصل از عملكرد سرمايه داري واقعي ، در شكل كلاسيك آن و خالص آن ، بدون اصلاحات و اقدامات تعديلي - بويژه در شرايطي كه سرمايه مالي به وجه غالب اين نظام تبديل شده باشد - در همين مدت كوتاه بيست ساله برملا شد. نظامي كه حتي به خود انسان اكتفا نكرده ، زندگي حيوانات و گياهان را نيز مورد تجاوز قرار داده و به تباهي كشيده است و مي كوشد جهان را به كالايي تبديل كند كه بتوان آنرا خريد و فروخت و از آن سود استخراج كرد ، و در همين مسير سود بيشتر ،حتي سياره خاكي زير پاي انسان را هم در معرض خطر و تباهي قرار داده است. اما طبيعي بود كه بر ملا شدن آثار و نتايج اين سيطره بي پرده سرمايه ي مالي بر جهان ، واكنش هاي متناسب با عملكرد خود را هم در پي داشته باشد و بر خلاف تصور مضحك ذهن هاي سطحي و زود باوري كه از دو دهه ي پيش با اولين يورش تبليغاتي نو ليبرال تصور كردند پايان تاريخ فرا رسيده ، جنبش هائي را به مخالفت با اين وضع برانگيزد، و وجدانهاي بيدار جهان را به واكنش ، افشاگري و تلاش براي يافتن راه حل و بديل هايي براي اين وضع وادارد .
كتاب «مانيفست ضد سرمايه داري» نوشته ي الكس كالي نيكوس يكي ازاين تلاش ها است كه به نقد عملكرد ليبراليسم نو و ارائه چشم اندازهاي ممكن ديگر كه ميتواند جايگزين آن شود ، پرداخته است. اين كتاب ، و كتاب «قمار جهاني» نوشته ي پتر گوان از جمله كتابهايي است كه ناصر زرافشان در زندان ترجمه كرده و بزودي انتشار خواهد يافت. ما مقدمه ي اين كتاب را كه حاوي تاريخچه كوتاه شكل گيري و رشد اين جنبش ها و معرفي مسائل مورد بحث فصول بعدي آن است ، براي اطلاع علاقمندان ذيلا منتشر مي سازيم .
مدخل (۱)
يك رويداد خارج از برنامه :
در پايان دهة نود، چيز عجيب و غريبي اتفاق افتاد. از بطن ماجراي فروپاشي بلوك شوروي كه يك دهه پيش روي داده بود، سرمايهداري ليبرال ، پيرزمند سر برآورد. فرانسيس فوكوياما اعلام كرد كه اين تحول نشانة پايان تاريخ است، گفتهاي كه در آن زمان معروف شد. حرف او اين بود كه شكست بلوك شوروي نشان داده است هيچ بديل ترقيخواهي كه بتواند بعنوان يك نظام جايگزين سرمايهداري ليبرال شود، عملاً وجود ندارد (۱) . كمتر كسي اين معجون عجيب و غريب فلسفة نوهگلي و ادعاهاي لاف زنانة پيروزي ريگان را كه مبنا و مستند بحث فوكوياما بود، جدي گرفت. اما خيليها عملاً مضمون و جوهر آنرا پذيرفتند. بالاخره هر چه باشد پسامدرنيسم و تخم تركة آن (مثلاً نظرية پسا استعماري) كه تفكر رسمي و دانشگاهي ليبرالي كشورهاي انگليسي زبان عميقاً در آن ريشه دوانيده است، مدتها پيش از اين مدعي "زوال روايات بزرگ" و ظهور يك دنياي تكهتكه و متكثر شده بود كه مدعي است ، صرف وجود انديشة مخالفت با سرمايهداري ليبرال، دنيا را به احياء حكومتهاي توتاليتري تهديد ميكند كه موجب بوجود آمدن آشويتس و مجمعالجزائر گولاگ شدهاند(۲).
اما مسئله خيلي مهمتر اين بود كه، همان نگرش كلي ، در سياست عمومي كشورها هم بازتاب يافته بود. در سال ۱۹۹۰ اقتصادداني به نام جان ويليامسون اصطلاح « اجماع واشنگتن » را ابداع كرد كه منظورش از اين اصطلاح حوزههاي متعددي از سياستگذاري بود، بالغ بر ده حوزة مختلف كه تصميم گيرندگان در آن حوزهها در سرتاسر دنيا يك دستوركار نوليبرالي را براي اجرا پذيرفته بودند. اين حوزهها عبارت بودند از انضباط مالية عمومي، اولويت بندي هزينههاي عمومي، اصلاحات مالياتي، ليبراليزه كردن فعاليتهاي مالي، نرخهاي رقابتي ارز ، ليبراليزه كردن تجارت، سرمايهگذاري مستقيم خارجي، خصوصيسازي، لغو نظارت دولت بر تصديگري خصوصي و حقوق مالكانه (۳) . در طول رونق دراز مدت سالهاي دهههاي ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ كه به « لانگ بوم » موسوم است، بيشتر اين سياستها بعنوان خيالپردازيهاي اقتصاددانان بدعت آور و مخالف با هنجار حاكم كه خواب بازگشت به قرن نوزدهم را ميديدند تلقي ميشد ، و كسي هم به آنها اعتنا نميكرد. جريان اصلي تفكر اقتصادي حاكم ، شامل اين يا آن نسخه از ادعاي جان ميناردكينز بود كه ميگويد ثبات سرمايهداري مشروط به مداخلة دولت براي تأمين اشتغال كامل است. بنابراين وقتي سوزان جورج مينويسد: «در سال ۱۹۴۵ يا ۱۹۵۰ اگر شما بطور جدي پيشنهاد اعمال هيچ يك از انديشهها و سياستهايي را كه امروز در جعبه افزار استاندارد نوليبرال ها وجود دارد ، مطرح ميكرديد ، به شما بعنوان يك آدم پرت از مرحله ميخنديدند يا شما را به تيمارستان ميفرستاند (۴)» چندان اغراق نكرده است .
نخستين ركود بزرگ پس از جنگ در سالهاي مياني دهة ۱۹۷۰ روي داد كه فضاي پذيرندهتري را براي مطرح شدن اين بدعتها بوجود آورد. با اين حال اين نتيجة تلاشهاي گستردة سياسي و ايدئولوژيك بود كه ليبراليسم نو توانست بعنوان تفكر قديمي و سنتي اقتصادي جايگزين كينزگرائي شود. طي سالهاي دهة ۱۹۸۰ رونالد ريگان در ايالات متحده و مارگارت تاچر در انگلستان بنحو موفقيتآميزي براي اجراي سياستهاي بازار آزاد پيشقدم شدند و توانستند هم بر مقاومت بخشهائي از دستگاه حاكمه و هم بر مقاومت گروههاي قدرتمند كارگري از قبيل كاركنان كنترل ترافيك هوائي امريكا در ۱۹۸۱ و معدنچيان بريتانيا در سالهاي ۵-۱۹۸۴ غلبه كنند، و تا پايان آن دهه، به تدريج عرصه جهاني براي تعميم اين نوآوريها بسيار مساعدتر شد ، به اين توضيح كه از يكسو بحران بدهيها كه از دومين ركود بزرگ اقتصادي در آغاز دهة ۱۹۸۰ به ارث مانده بود، اهرمي را كه صندوق بينالمللي پول و بانك جهاني براي مجبور ساختن حكومتهاي جهان سوم به قبول برنامههاي نوليبرالي «تعديل ساختاري» به آن نياز داشتند ، در اختيار آنان قرار داد و از سوي ديگر فروپاشي بلوك شوروي ، كشورهاي سرمايهداري ، بويژه ايالات متحده را قادر ساخت رژيمهاي بعدي را كه در كشورهاي اروپاي مركزي و شرقي و در شوروي سابق بر روي كار آمدند تشويق كنند كه آن «شوك درماني» را كه اقتصادهاي اين كشورها را يكباره و بطور ناگهاني با زور و به شكل چكشي از اوتاركي زير كنترل دولت خارج مي ساخت و آنها را به سوي ادغام در يك بازار جهاني بسيار رقابتي ميكشانيد، تحمل كنند(۵) .در يك سطح جهاني، تحميل دوبارة تفكر و سياستهاي اوليه و سنتي سرمايهداري در قالب ليبراليسم نو، دستكم در بخشي از آن نشان دهندة يك استراتژي آگاهانه بود كه از سوي دولت هاي موفق امريكا براي حفظ سركردگي ايالات متحده در دورة پس از جنگ، دنبال ميشد. خود همين نامي كه به اين سياستها اطلاق شده است يعني اجماع واشنگتن نشان دهنده نقشي است كه از سوي آن مجتمع متشكل از نهادهاي رسمي ، كه خزانهداري ايالات متحده، صندوق بينالمللي پول و بانك جهاني را به يكديگر ميپيوندد، براي اجراي اين سياستها ايفا شده است (۶) . اما پيروزي اين انديشهها با قبول آنها از سوي بخش وسيعي از چپ بينالمللي هم تقويت شد. راه سوم كه بعنوان يك شعار مطرح شد، هدفش آن بود كه دموكراتهاي جديد بيلكلينتون را، هم از جمهوريخواهي نوع ريگاني و هم از رويكرد دولتي نسبت به امور اقتصادي و اجتماعي- كه رؤساي جمهوري دموكرات قبلي مانند فرانكلين روزولت و ليندن جانسون نمايندگان آن بودند- جدا و متمايز سازد. اما در عمل تلاشهاي سخت و مصرانه و موفقيتآميزي كه دولت كلينتون در سال ۱۹۹۳، در اتحاد نزديك با سرمايه بزرگ و راست جمهوريخواه، براي ترغيب كنگره به تصويب موافقتنامة تجارت آزاد امريكاي شمالي (نفتا) بعمل آورد، تعهد و سرسپردگي دولت كلينتون را هم به خط مشي نوليبرالي تأئيد كرد (۷).
اين راه سوم كه از سوي تونيبلر و فيلسوف دربار او آنتوني گيدنز با چنان تعصبي موعظه ميشد كه گوئي مأموريت آسماني آنها است، به پذيرش آنچه كه بعنوان ضرورت اقتصادي مطرح ميشد، نيازمند بود. جهانيسازي، راه حلهاي چپ قديم مانند توزيع مجدد و مالكيت عمومي را از مد انداخته بود. اين جماعت كه بر چسب جديدشان «چپ ميانه» بود، ناگزير بودند هم اقتصاد نوليبرالي و هم سياستهاي اجتماعي اقتدار گرايانهاي را كه با مقداري تعارفات لفظي از نوع هواداري از مصالح و منافع عمومي و مشترك بزك شده بود، در خود جمع كنند (۸). حاصل كار، اگر بتوان چنين چيزي گفت، زدودن سياست از دنياي سياست بود: زيرا اگر قبول كنيم همة كساني كه اهميت و اسم و رسمي داشتند سرمايهداري ليبرال را پذيرفته بودند، در اين صورت منازعه سياسي فقط ميتوانست حول جريانهاي فني ، جزئي و بياهميت و معرفي و مطرح كردن شخصيتهاي فردي افراد متمركز شود . پس تعجبي ندارد كه در چنين فضائي تونيبلر مرد ميدان شده باشد. آثار و نتايج سلطة او بر سياست بريتانيا در انتخابات عمومي ژوئن ۲۰۰۱ برملا شد؛ انتخاباتي كه فقدان شور و حركت به آن حدي كه همه ميدانند آنرا كسالت آور ساخته بود . فقدان هرگونه تفاوت مهمي بين نامزدهاي دو جريان اصلي در نخستين دور انتخابات رياست جمهوري فرانسه در آوريل ۲۰۰۲ هم عامل مهمي در موفقيت شگفتآور ژانماري لوپن در آن دور بود كه طي آن لوپن، ليونل ژوسپن نخست وزير فرانسه را به رده سوم پرتاب كرد. چنين به نظر ميآمد كه سرانجام اكنون گويا زمان آن «پايان ايدئولوژي» كه از سوي دانيلبل در اوائل سالهاي دهة ۱۹۶۰، تا حدي زودرس و پيش از موقع اعلام شده بود، فرا رسيده است؛ يا دقيق تر بگوئيم اكنون يك ايدئولوژي، بطور قطعي و نهائي بقيه را برانداخته و خود جايگزين آنها شده است. پري اندرسون كه طي نسل گذشته، يكي از روشنفكران اصلي چپ در غرب بود، نوشت: « براي نخستين بار از زمان جنبش اصلاح ديني تاكنون، ديگر هيچ اپوزيسيون معتبر و مهمي- يعني هيچ نگرش نظاممند رقيبي- در دنياي فكري غرب وجود ندارد، و در مقياس جهاني هم، - اگر آئينهاي مذهبي را بعنوان عقائد عهد دقيانوسي كه بخش عمدة آنها غير عملي هستند - كنار بگذاريم، به ندرت ميتوان گفت چنين اپوزيسيوني وجود دارد (۹)». اما اين عبارات در همان زماني كه ادا ميشد، يعني در همان اوائل سال ۲۰۰۲ هم كهنه شده و از اعتبار افتاده بود؛ زيرا در پايان نوامبر ۱۹۹۹ چيزي غيرمتعارف و غير منتظره در سياتل روي داد . در آنجا سازمان تجارت جهاني يك گردهمائي تشكيل داده بود تا دور تازه اي از مذاكرات تجاري را انجام دهند. در صدر دستور جلسات اين گردهمائي ليبراليزه كردن تجارت در بخش خدمات قرار داشت. بانكهاي سرمايهگذاري و شركتهاي چند مليتي سرمايهگذاري كه تا آن زمان از بركت خصوصيسازي خوش چريده بودند، با نگاه آزمندانه و خريدارانه به آن همه خدمات عمومي چشم دوخته بودند كه توانسته بود تا آن زمان به موجوديت خود ادامه دهد. اگر قرار بود باز هم يك پيروزي ديگر براي اجماع واشنگتن بدست آيد، براي برگذاري و به صحنه آوردن اين پيروزي چه جائي بهتر از سياتل، پايتخت اقتصاد نوين، بود كه گروه از همسرايان مركب از اقتصاددانان و مشاوران حرفهاي سرمايهگذاري هنوز هم داشتند در آنجا به افتخار پيروزيهاي جاودانياش آواز دسته جمعيشان را ميخواندند؟ اما سرو كله برخي مهمانان ناخوانده هم پيدا شد- حدود چهل هزار نفر تظاهر كننده كه طيف گستردهاي از اعضاي حوزه هاي مختلف كارگري را در بر ميگرفت كه از هستههاي مركزي جنبش سازمان يافته كارگري امريكا (مثل رانندگان كاميونها، كارگران باراندازها و اسكلهها و ماشينكاران) گرفته تا خيل انبوهي از سازمانهاي غيردولتي و ائتلافهاي متشكل از فعالان اجتماعي را كه حول جريانهائي از قبيل محيط زيست، تجارت عادلانه، و بدهي جهان سوم فعاليت ميكنند ، شامل ميشد. شمار انبوه و روحية رزمندة اين معترضين و روشهاي ابتكاري و نوين سازماندهي كه بكار ميبردند مقامات مسئول را گيج و غافلگير و در نتيجه فلج كرد. اختلال و در هم ريختگي حاصل از اين حركت، براي دولتهاي غربي (كه مخصوصاً بخاطر يك رشته اختلافات بينايالات متحده و اتحاديه اروپا از قبل هم دچار تفرقه بودند) ، هماهنگ ساختن اقداماتشان را براي آنها دشوارتر ساخت و نمايندگان كشورهاي جهان سوم را تشويق كرد كه در برابر زورگوئي قدرتهاي بزرگ بايستند. در نتيجه مذاكرات از هم پاشيد. اكنون به اين ترتيب ارابه سنگين نوليبرال، دست كم بطور موقت، متوقف شده بود .
اما سياتل فقط برقي در تاريكي نبود كه تنها در يك لحظه بطور ناگهاني درخشيده اما دوام و دنبالهاي نداشته باشد. مفسران نوليبرال و برخي از چپهاي قديمي كه غافلگير شده بودند اين تظاهر كنندگان را تجمع بي سازمان و آشفتهاي از هواداران سياستهاي حمايتي تلقي كردند (۱۰) . اما پيروزي اين تظاهرات اعتراضي ، به ميليون ها نفر از مردم در سراسر جهان كمك كرد تا اعتماد به نفس لازم را براي اينكه آنها هم با ليبراليسم نو در افتند، به دست آورند . يكي از تغييراتي كه از جهاني شدن حكايت مي كند – به هر شكلي كه تفسير شود – تكثير سريع گردهمايي هاي سران كشورها بوده است . انبوه اسامي اختصاري كه از تركيب حروف اول عناوين اين گردهمايي ها ساخته شده نماد و شاهد اين تحول است : جي ۸ ( گروه هشت كشور صنعتي ) ، آي.ام.اف ( صندوق بين المللي پول) ، اي.يو ( اتحاديه اروپا ) ، ا.پي.ا.سي ( همكاري اقتصادي آسيا و اقيانوس آرام ) ، اف.تي.ا.ا ( حوزه تجارت آزاد آمريكا)و ... . تظاهرات اعتراضي هم كه عمدتا هم عليه اين رويدادها و در زمان برگزاري آنها صورت مي گرفت مانند شعله هاي سركش يك حريق غيرقابل مهار هر روز گسترده تر مي شد . در واشنگتن ( ۱۶ آوريل ۲۰۰۰) ، در ميلو ( ۳۰ ژوئن ۲۰۰۰) ، در ملبورن (۱۱ سپتامبر۲۰۰۰) در پراگ ( ۲۶ دسامبر ۲۰۰۰) ، در سئول ( ۱۰ اكتبر ۲۰۰۰) ، در نيس (۶ و ۷ دسامبر ۲۰۰۰) ،دوباره در واشنگتن ( ۲۰ ژانويه ۲۰۰۱) در كبك سيتي ( ۲۰ و ۲۱ آوريل ۲۰۰۱) ، درگوتنبرگ ( ۱۴ تا ۱۶ ژوئن ۲۰۰۱) و ... . در تمامي اين تظاهرات اعتراضي يك قوس اعتراضي صعودي رويارويي بين تظاهر كنندگان و پليس ، وجود و جريان داشت كه در تظاهرات عظيمي كه براي اعتراض به گردهمائي سران گروه هشت در جنوا در روزهاي بيستم و بيست و يكم ژوئيه صورت گرفت، به اوج خود (تا اين تاريخ) رسيد. در جريان اين روياروئي پليس ضد شورش تاكتيكهاي تخريبي اقليت كوچكي از تظاهر كنندگان (آنارشيتهاي بلوك سياه) را بهانه كرد تا قلادة نيروهاي هار خود را باز كند و آنها را لگام گسيخته و بيكنترل، براي اعمال خشونت به جان تظاهر كنندگان اندازد كه اين خشونتها به تير خوردن و كشته شدند يك جوان ايتاليائي بنام كارلو جولياني منجر شد .
پس از رويدادهاي جنوا روزنامه تايمز مالي سلسله مقالاتي را زير عنوان «سرمايهداري در محاصره» منتشر ساخت تا در آنها ظهور آنچه را كه اين روزنامه خود «ضد كاپيتاليسم» ميخواند، مورد بررسي قرار دهد. جريان مورد بحث به روايت روزنامه ياد شده عبارت بود از : دهها هزار نفر از فعالان اجتماعي متعهد، در نقطة تلاقي مجموعه پيچيدهاي از روابط درون يك جنبش سياسي جهاني كه خود در برگيرندة دهها ميليون نفر است .
درست يك دهة پس از فروريختن ديوار برلين و «پايان تاريخ»ي كه فرانسيس فوكوياما قول آنرا داده بود... اكنون احساس روبه رشد و هر روز قويتري وجود دارد كه سرمايه داري جهاني يكبار ديگر دارد براي پيروزي در اين مجادله ميجنگد... موج جديد فعالان اجتماعي پيرامون اين فكر ساده به وحدت رسيدهاند كه سرمايهداري بيش از حد خود جلو رفته است. اين جريان به همان اندازه كه يك جنبش است، يك روحية جديد هم هست؛ چيزي ضد جريان فرهنگي است. محرك اين جنبش، اين سوءظن است كه شركتهاي بزرگ كه بازار سهام آنها را مجبور كرده است بطور مداوم براي سود بيشتر تقلا كنند، دارند محيط زيست را غارت و زندگيها را نابود ميكنند و بر خلاف قولي كه دادهاند، نميتوانند تهيدستان را به ثروت برسانند. اين ترس ، آتش خشم و احساسات آنان را دامن ميزند كه دموكراسي ديگر توانائي متوقف كردن اين شركتها را نداشته باشد، زيرا سياستمداران را سرسپردة شركتهاي بزرگ ميدانند و فكر ميكند نهادهاي سياسي بينالمللي تحت سلطة شركتهاي بزرگاند و خط مشي آنها با توجه به منافع و برنامههاي آن شركتها تعيين ميشود. (۱۱)
زنده شدن دوبارة نقد اجتماعي :
اگر سركردگي نوليبرالها با فروريختن ديوار برلين در تاريخ نهم نوامبر ۱۹۸۹ آغاز شد، اين وضع تا نخستين تظاهرات بزرگ سياتل در روز ۳۰ نوامبر ۱۹۹۹ به زحمت ده سال دوام آورد. البته اجماع واشنگتن هنوز عملاً در همة كشورها به كار فراهم ساختن چهارچوب لازم براي سياستگذاري ادامه ميدهد، اما اكنون به شدت مورد معارضه قرار گرفته است. سياتل نشان دهندة آغاز اين مبارزه نبود، اگرچه اين مبارزه را به سطح كيفاً نويني ارتقاء داد. اين كتاب ، اگرچه تاريخ جنبش عليه سرمايهداري جهاني نيست، با اين حال ميتواند به شرح زير در زمينة يادآوري برخي از عواملي كه در پيدايش اين جنبش شركت و دخالت داشتند، سودمند باشد:
۱) موافقتنامة تجارت آزاد امريكاي شمالي (نفتا) يك تحول محوري از آب درآمد. گرچه مقاومت در برابر اين موافقتنامه نتوانست به موفقيت برسد، اما كمك كرد تا اين مجادلة مربوط به جهانيسازي در كانون توجه عمومي قرار گيرد. در نتيجه همانطور كه مارك روپرت يادآور ميشود (روايت ليبرالي مسلط جهاني شدن در داخل ايالات متحده دستكم از دو موضع متفاوت مورد معارضه قرار گرفت. يكي را ميتوان موضع جهان وطنانه و چپ با گرايش دموكراتيك توصيف كرد. ديگري را من راست افراطي ناسيوناليستي مينامم). از ميان اين دو، موضع نخست يعني آنچه كه روپرت آنرا (موضع تعهد سياسي فراملي و مشاركت جويانه) مينامد، مبناي آگاهي و حركت شبكههاي فعالان اجتماعي قرار گرفت كه اپوزيسيون چپ را در برابر نفتا تشكيل ميدادند ، و به سازماندهي مقاومت روبه گسترش موجود در برابر دستور كار تجارت آزاد ادامه دادند؛ همان مقاومت روبه گسترشي كه پس از كمك به تسريع فروپاشي مذاكرات مربوط به موافقتنامة چند جانبة سرمايهگذاريها در ۱۹۹۸ كه بمنظور امن كردن جهان براي شركتهاي چند مليتي طراحي شده بود، به اعتراضات سياتل پيوست(۱۲).
0) نفتا از جهت ديگري هم اهميت داشت. لازم الاجرا شدن اين موافقتنامه از تاريخ اوائل ژانوية ۱۹۹۴ موجبي شد براي آغاز يك شورش مسلحانه در ايالت چياپاس در جنوب شرقي مكزيك. فرمانده ماركوس، رهبر ارتش آزاديبخش ملي زاپاتيستها ( اي.زد.ال.ان) كه اين شورش را آغاز كرد موافقتنامه نفتا را بعنوان «حكم اعدام اقوام بومي مكزيك» افشاء و محكوم كرد زيرا بموجب مندرجات اين موافقتنامه حق دسترسي دهقانان به زمينهاي عمومي كه در قانون اساسي مقرر و براي آنها به رسميت شناخته شده بود، ملغي ميشد(۱۳). رابطهاي كه به اين ترتيب بين موقعيت دشوار جوامع بومي مكزيك و ليبراليسم نو وجود داشت يكي از مضامين ثابت و هميشگي تبليغات زاپاتيستها بود؛ ماركوس در وصف اين ليبراليسم نو ميگفت كه «جنگ جهاني چهارم» را آغاز كرده است كه در آن جهانيسازي بعنوان «گسترش تماميتخواهانه منطق بازارهاي مالي به همة جنبههاي ديگر زندگي» عمل ميكند(۱۴). استفادة بسيار مؤثر رهبران ارتش آزاديبخش ملي زاپاتيستها از رسانههاي جمعي- اينترنت- هدف و مبارزة آنان را به يكي از نقاط تجمع دوبارة جنبش جهاني در شرف ظهور ، بدل ساخت. اما در واقع تعرض چياپاس تنها يكي از مبارزات بسياري بود كه در كشورهاي جنوب جريان داشت و از خلال آنها، بتدريج، يك جنبش مقاومت سراسري جهاني در برابر ليبراليسم نو بوجود مي آمد. كين سارو ويوا، فعال سياسي نيجريائي كه در نوامبر ۱۹۹۵ به خاطر جنبشي كه در راه دفاع از خلق اوگوني در برابر فعاليتهاي غارتگرانه شركت شل براه انداخته بود بوسيلة رژيم نظامي نيجريه اعدام شد، نماد ديگري از اين مقاومت خلقهاي بومي در برابر جورو ستم سرمايهداري جهاني بود .
1) ۳) رشد و تكامل آنچه كه به «حكومت جهاني» موسوم شده است هم ، خود موجب تقويت و اعتلاي اين جنبش جديد شد. اين حكومت جهاني فقط شامل گسترش نهادهاي رسمي و دولتي كه براي همكاري ميان حكومتهاي كشورها بوجود آمده ، از قبيل ملل متحد، گروه هشت و اتحاديه اروپا نميشود، بلكه در برگيرندة آن عرصه عمومي فراملي هم هست كه در نتيجة رشد و گسترش سريع ان.جي.اوها (سازمانهاي غيردولتي) آغاز به ظهور كرده است. جان لويد بر اين باور است كه تشويق ان.جي.اوها از طريق شركت دادن آنها در كنفرانسها و اجلاسهاي رسمي مانند گردهمائي سران در سال ۱۹۹۲ در ريو كه براي بررسي مسئلة گرم شدن كره زمين تشكيل شده بود، موجب آن شد كه وقتي بعداً از سوي حكومتها هيچ نشانهاي حاكي از اين مشاهده نشد كه بطور جدي در صدد دستيابي به هدفهاي بلند پروازانهاي باشند كه در مجامعي از اين دست مورد تصويب قرار ميگيرد، ان.جي.اوهاي مورد بحث واكنشهاي تند متقابلي نشان دهند(۱۵). در ابتدا توجه اين ان.جي.اوها بر اصلاح برخي مشكلات موضعي و مشخص متمركز بود مثل فعاليتهاي انسان دوستانة انترناسيوناليستي (معروف به «بدون مرز»ها) در فرانسه و جنبش مبارزه با توانخواري عليه استثمار كارگران جهان سومي در محوطهها و ساختمانهاي دانشگاه هاي امريكاي شمالي. اما رواج و گسترش اين ان.جي.اوها سبب شد كه گرايش به ائتلافهاي تازهاي بين اين فعالان اجتماعي پديد آيد و رشد كند و با اين ائتلافها افق ديدشان هم گستردهتر شود .
۴) رسوائي بدهيهاي جهان سوم كانون ديگري را براي جلب توجهها و تعميم فعاليتها پديد آورد. جنبش هايي از قبيل جوبيلي ۲۰۰۰ كه در اين زمينه دست به تعرضهاي برنامهريزي شده ميزدند با موفقيتي كه در درگير ساختن كليساها و ساير سازمانهائي كه عادتاً اهل مبارزه شناخته نميشوند، بدست آوردند، شبكة فعاليت خود را بسيار گستردهتر ساختند. تظاهرات وسيع عليه بدهيهاي جهان سوم در گردهمائي سران گروه هشت در بيرمنگام در سال ۱۹۹۸ و در كلن سال ۱۹۹۹ پيشزمينههائي در عرصه فعاليتهاي گذشتة آنان بود كه مژدة روياروئيهاي بزرگتر و نمايانتر آنها را در سياتل و جنوا ميدادند(۱۶ ).
۵) بحران اقتصادي و مالي شرق آسيا در سالهاي ۸-۱۹۹۷ هم نشان داد كه يك رويداد محوري ديگر است. گرچه مدافعان اجماع واشتنگتن اين بحران را در هوا قاپيدند تا بيدرنگ از آن براي اثبات برتري الگوي انگليسي- امريكائي خود بر«سرمايهداري رفاقتي» آسيائي بهرهبرداري كنند، اما براي بسياري ديگر، اين بحران خطرات يك اقتصاد جهاني تنظيم نشده و بدون نظارت را كه در آن جريانهاي كلان سرماية اسپكولاتيو ميتواند يك شبه كشورهائي را بسازند و يا ويران كنند، ثابت كرد. تركيب خود اين بحران، باضافه «وسائل نجات» صندوق بينالمللي پول براي خروج از اين بحران كه انجام اقدامات نوليبرالي باز هم بيشتري را بعنوان راه چاره ارائه كرد ، نتايج و پيامدهاي ايدئولوژيك مهمي را بدنبال داشت؛ زيرا گروهي از چهرههاي منتقد دستگاهي ، يعني برخي از همانهائي كه سررشته سياست، افكار عمومي و سلايق مردم را در دست داشتند و نظام نوليبرال را پشتيباني ميكردند- جورج سوروس، بازي گردان آن صندوق معروف تأمين سرمايهگذاري، ژوزف استيگليتز اقتصاددان، پل كروگمان و جفري ساكس- بعنوان منتقدين صاحب نفوذ اجماع واشنگتن ظاهر شدند. بر كناري ناگهاني وغير منتظرة استيگليز بعنوان اقتصاددان اصلي بانك جهاني درست پيش از اعتراضات سياتل ، به پيدايش جوي كه در آن مشروعيت نهادهاي مالي بينالمللي بطور روز افزوني مورد معارضه قرار ميگرفت، كمك كرد(۱۷ ).
و سرانجام مقاومت گسترده مقياس در برابر ليبراليسم نو در يكي از كشورهاي عضو خود گروه هفت- يعني فرانسه- مانند آتشفشاني ناگهان آغاز شد و اين كشور را در نورديد . اعتصابات تودهاي كارگران بخش دولتي در ماههاي نوامبر و دسامبر ۱۹۹۵ برنامة «اصلاحات» ائتلاف محافظه كاران براي رسيدن به بازار آزاد را به هم ريخت و به تغيير جهت تودة مردم به سمت چپ كمك كرد كه «چپ متكثر» را تحت رهبري ليونل ژوسپن در ۱۹۹۷ بر سر كار آورد. اما ژوسپن (كه خود را در پس آتش تهيهاي پنهان ساخته بود كه با شعارهاي سوسياليستي خود فراهم كرده بود) توانست در مقياسي بسيار گستردهتر از پيشينيان دست راستي خود اقدام به خصوصيسازي كند. در مقابله با حكومت او يك چپ جديد پيرامون ماهنامة لوموند ديپلماتيك، و همچنين جنبشي عليه اسپكولاسيون مالي بينالمللي يعني آتاك (جنبش عليه اسپكولاسيون مالي بين المللي)]۱م[ شكل گرفت و رشد كرد(۱۸). يكي از نمودهاي اين روند راديكاليزه شدن، در نخستين دور انتخابات رياست جمهوري فرانسه در آوريل ۲۰۰۲ خود را نشان داد: در حالي كه ژوسپن بطور غيرمنتظرهاي اردنگ خورده و از صحنه خارج ميشد، نامزدهاي چپ افراطي بيش از ۱۰% آراء را بدست آوردند . جهتگيري جهاني اين چپ جديد را ميتوان به طرق گوناگون و در جنبشهاي گوناگوني نشان داد: در پيدايش خوزه بووه رهبر دهقاني بعنوان نمادي از مقاومت در برابر تغييرات ژنتيك در انواع نباتي و حيواني و ساير اقداماتي كه روش كشاورزي سالم را تهديد ميكند؛ در نقشي كه از سوي لوموند ديپلماتيك و آتاك در گردهم آوردن مجامع اجتماعي جهاني كه در پورتو آلگرة برزيل منعقد شد، ايفا كردند؛ و در گسترش بينالمللي آتاك، جنبش عليه اسپكولاسيون مالي بينالمللي. (تا آغاز سال ۲۰۰۲ اين سازمان در چهل كشور وابستگاني داشت ).
0) اين روند روياروئي مضموني فراتر از تعرضهاي برنامهريزي شدة تبليغاتي و اعتراضات خياباني فعالان اجتماعي دارد. يكي از دلائل اين كه اكنون ميتوانيم از اين روياروئي بعنوان يك جنبش اجتماعي گفتگو كنيم اين است كه اين جنبش در مجموعه اي از نوشتههاي انتقادي كه بدست شمار متنوعي از روشنفكران تأليف شده، بيان ايدئولوژيك يافته است. در اين مجموعه دو چهرة برجستهتر وجود دارد: يكي پير بورديو ، از زمان اعتصابات سال ۱۹۹۵ تا زمان درگذشت خود در ژانويه ۲۰۰۲ همة وزن و حيثيت سنگين خود را بعنوان يك روشنفكر برجستة فرانسوي، براي مبارزه عليه ليبراليسم نو مايه گذارد. او همراه با گروه رزون داژير، كه گروهي متشكل از پژوهشگران وفعالان اجتماعي است يك سلسله از كتابهاي كوچك و ارزان قيمت از جمله دوجلد كتاب شامل مقالات جدلي بقلم خود بورديو بنام «آتش متقابل» و «آتش متقابل۲» را منتشر كرد. ديگري نوام چامسكي. چامسكي هم كه براي نسل گذشته يك منتقد تنها اما پيگير سياست خارجي امريكا بود، با اين جنبش خود را در موقعيتي يافت كه صدايش به مخاطباني در سراسر جهان ميرسيد. مخاطباني كه با ميل و اشتياق تمام از او الهام ميگرفتند و خطي را كه او ارائه ميكرد دنبال ميكردند. چامسكي توصيه ميكرد كه ادعاها و مطالبات اين امپراتوري امريكائي را كه او خود آنها را تشخيص و برملا كرده است، در متن عمليات سرمايهداري جهاني قرار دهند و آنها را بر چنين بستري بررسي كنند. همراه اين دو چهرة بزرگ كه به يك نسل پيش تعلق داشتند بسياري از چهرههاي ديگر هم وجود داشتند كه در اين زمان ديگر به نويسندگان و فعالان اجتماعي شناخته شده و جا افتادهاي تبديل شده بودند و اكنون مخاطبان گستردهتري داشتند. مثلاً مايكل البرت، والدن بلو، سوزان جورج و توني نگري- و همچنين روشنفكران جوانتري كه ناگهان به صحنه آمدند و به چهرههاي برجستهاي تبديل شدند كه نائومي كلاين و مايكل هارت از ميان آنان قابل توجهترند. همة كساني كه نام برده شدند نويسندگان كتابهاي برجستهاي هستند، اما حتي بيش از كتابهايشان به بركت گردش داغ نوشتههاي آنها در اينترنت كارهايشان گستردهتر از حد كتابهايشان خوانده شده و مورد بحث قرار ميگيرد .
پديد آمدن اين مجموعه نوشتهها از تغييرات دامنهدارتري در مجمع الكواكب روشنفكري حكايت داشت، در يك بررسي مفصل و حجيم كه خود آن هم بخشي از آن ژانر ويژهاي است كه اين بررسي براي تجزيه و تحليل آن نوشته شده است، لوك بولتانسكي و اِو شاپيلو آنچه را كه خود «تجديد حيات نقد اجتماعي» در فرانسه طي سالهاي دهة ۱۹۹۰ در واكنش به تجربة ليبراليسم نو مينامند، مستندسازي كردهاند(۱۹) . اما نقد اجتماعي دقيقاً آن نوع گفتماني بود كه پست مدرنيسم براي ممنوع كردن آن تلاش ميكرد. مثلاً ژان بودريار مينوشت: «همة مسائل ما امروز بعنوان موجودات متمدن از اينجا ناشي ميشود: نه از خود بيگانگي مفرط، بلكه از بين رفتن و ناپديد شدن از خودبيگانگي به سود يك شفافيت حداكثري بين ذهنهاي شناسنده منشاء اين مسائل است(۲۰) » مفهوم از خود بيگانگي كه يكي از مضامين اصلي نقد ماركسيستي نظام سرمايهداري را براي نقد مزبور فراهم ميسازد، بطور ضمني بر تبايني ميان يك ذهن شناسنده موثق و معتبر با روابط اجتماعي موجود كه مانع آن ذهن در تحقق بخشيدن به خويش و خود شكوفائي آن است، دلالت دارد. اين تباين بطور مثال در نقدي كه طي سالهاي دهة ۶۰ از سوي موقعيت گرايان از «جامعة صحنه آرا» به عمل آمده است، بطور تلويحي وجود دارد. گي دبور، مشخصة جوامع سرمايهداري مدرن را سلطة صحنه آرائي بر آنها ميدانست: «هر چيزي كه تاكنون مستقيماً در زندگي تجربه ميشد اكنون زائل گرديده و به يك بازنمائي تبديل شده است» و ضعيتي كه به «واژگونگي عيني زندگي» منجر ميشود.(۲۱ )
اما همانطور كه بولتانسكي و شاپيلو توجه كردهاند در همين دوره مفهوم «اصالت و اعتبار» از سوي نويسندگاني مانند ژيل دلوز و ژاك دريدا در معرض يك رشته حملات سهمگين روشنفكرانه قرار گرفت كه نوشتههاي آنان تأثير پر دوام و قابل توجهي بر شكلگيري و رشد پست مدرنيسم داشت. بولتانسكي و شاپيلو بر اين عقيدهاند كه ساختار زدائي دلوز و دريدا از مفهوم تقابل ميان اعتبار و عدم اعتبار به پيروزي نوليبرالها در سالهاي دهه ۱۹۸۰ و اوائل دهة ۱۹۹۰ كمك كرد: «از نظر گاه انباشت نامحدود عملاً خيلي بهتر است كه مسائل پايمال و كتمان شود، بهتر است كه مردم خود را متقاعد سازند كه از اين پس ديگر هيچ چيز را نميتوان چيزي غير از يك تشابه دانست، بهتر است اصالت واعتبار «راستين» از اين پس از جهان رخت بربندد يا اينكه آرزو و اشتياق رسيدن به امر «اصيل و معتبر» تنها يك توهم تلقي شود(۲۲ ) ».
بودريار موعظه گر بلند مرتبه اين ساختارزدايي از اصالت و اعتبار است . او استدلال مي كند كه تفكر انتقادي و مبارزة سياسي در جامعهاي كه نه جامعة صحنهآرائي بلكه جامعة تشابهات است و در آن، تصاوير ديگر معرف واقعيت نيستند، بلكه خود واقعيت را تشكيل ميدهند، امري منسوخ و متروك شده است(۲۳ ).
بنابراين پيدايش دوبارة گفتمانها و جنبش هاي ضد سرمايهداري نشانة درهم شكستن و از هم پاشيدن آن سركردگياي است كه پست مدرنيسم طي بخش اعظم دو دهة گذشته بر تفكر آوانگارد اعمال كرده است. يك نشانة ديگر اين تغيير در محيط روشنفكري ، زوال و انحطاط آن علاقه و توجه نزديك به وسواسي است كه نسبت به مسائل فرهنگي وجود داشت كه در سالهاي دهة ۱۹۹۰ بر محافل دانشگاهي راديكال استيلا يافت و اكنون دوباره اشتغال ذهني آنان به مسائل عيني و مادي جاي آن را گرفته است. اين تحول گاهي اوقات در ميان انديشمنداني كه پيش از اين با پست مدرنيسم همراه بودند بيش از همه مشهود است. مثلاً ريچارد رورتي كه نوشتههاي او نقش حساسي را در پذيرش پست مدرنيسم در فرهنگ روشنفكري امريكا ايفا كرد، اخيراً به نقد آن چيزي كه خود او آن را «چپ فرهنگي» ايالات متحده مينامد علاقمند شده و اين كار را شروع كرده است. انتقاد او به بيتوجهي اين چپ فرهنگي به شكافهاي روبه رشد جامعة امريكا است كه جهانيسازي مسبب آنها است(۲۴). اين واقعيت كه خود رورتي هم به ابداع اين چپ فرهنگي كمك كرده است و بديهي بودن اين موضوع كه راه درمان پيشنهادي او- يعني بازگشت به سوسيال دموكراسي- هم براي حل اين مشكل كافي نيست، هيچ يك مطلقاً از ارزش و اعتبار تشخيص درست بيماري بوسيله او نميكاهند .
موارد ديگري از اين تغيير موضع دادن ها و برگشتنها را هم ميتوان بدست داد كه يكي از برجستهترين آنها سلاوج ژيژك، نظريه پرداز فرهنگي لاكاني، و شوق و حرارتي است كه او با آن، طي سالهاي اخير ماركس و حتي لنين را كشف و به آنها اعتقاد پيدا كرده است(۲۵). اما بهترين مثال از اين موارد كه نقد سنتيتر سرمايهداري را جايگزين نقد فرهنگي آن كردهاند، شناخته شدهترين متن اين جنبش يعني «No Lago» ي نائومي كلاين است. اين كتاب با مهارت و با ظرافت و طنز آن قلمرو روشنفكرانهاي را اشغال ميكند كه محبوب هزار بخش مطالعات فرهنگي است كه پرورش يافتة بودريار هستند- اما كلاين اين كار را فقط براي آن ميكند كه با استفاده از تفاوتهاي ريز و ظريفي كه در اسامي وانگهاي تجارتي و تبليغاتي شركتهاي بزرگ وجود دارد، ضمن افشاي الگوهاي رايج سلطة سرمايهداري و معرفي شكلهاي در شرف پيدايش مقاومت، خوانندگان خود را به سوي عرصة جديدي از مبارزه راهنمائي كند. در آن فصلي كه كلاين به كمك اسناد نشان ميدهد چگونه اشتغال ذهني فعالان دانشجويي هم نسل او به سياست هويت و سياست تصحيحي در سالهاي آخر دهه ۱۹۸۰و اوايل دهة۱۹۹۰عملاً در استراتژيهاي شركتهاي بزرگ چفت شده بود كه براي استخراج سود از كثرتگرائي فرهنگي طراحي شده بودند، ما ميتوانيم صداي يك پارادايم روشنفكري تام و تمام را بشنويم كه ضمن متلاشي شدن سقوط ميكند و نابود ميشود :
« و آنچه در چشم انداز گذشته برجسته و قابل توجه است، اين است كه در خود همان سالهائي كه سياست تصحيح به اوج خود ارجاعي خويش رسيده بود، بقية جهان به كار ديگري كاملاً متفاوت با اين، مشغول بود: يعني به بيرون از خويش چشم دوخته و پيوسته در حال گسترش بود. در آن لحظهاي كه در ميان چپترين نيروهاي مترقي، ميدان ديد پيوسته كوچكتر ميشد تا آنجا كه تنها به محيط پيرامون بلافاصلة خود آنها محدود گرديد، افقهاي تجارت جهاني به نحوي در حال گسترش بود كه از تمامي اين سيارة خاكي هم فراتر رفت... اكنون وقتي به گذشته نظر مياندازيم آن وضع مثل يك كوري خودسرانه و عمدي به نظر ميرسد. رها كردن و به فراموشي سپردن شالودههاي اقتصادي راديكال جنبش زنان و جنبش حقوق مدني، از طريق درهم آميختگي عللي كه از آن زمان به بعد سياست تصحيحي نام گرفت، بنحوي موفقيتآميز نسلي از فعالان سياسي را، در سياست تصاوير ذهني، نه در عمل تربيت كرد. و اگر مهاجمان فضائي بدون هيچ مانع و مقاومتي بداخل مدارس و مجامع ما يورش آوردند، علتش دست كم اين بود كه الگوهاي سياسي كه در زمان اين تهاجم رايج و باب روز بود، بسياري از ما را بيدفاع و فاقد تجهيزات لازم براي روياروئي با جريانهائي كه بيشتر با مالكيت سروكار داشتند تا با تصورات و بازنمائيها، به حال خود رها كرده بودند
. ما بيش از آني سرگرم تجزيه و تحليل تصاويري بوديم كه بر ديوار ميافتاد كه بتوانيم متوجه شويم خود ديوار به فروش رفته است.»(۲۶ )
نامگذاري جنبش
و به اين ترتيب، جدال بزرگ دربارة نظام سرمايهداري كه اوّل بار دويست سال پيش، در فرداي انقلاب كبير فرانسه آغاز شد، اكنون دوباره از سرگرفته شده است. پست مدرنيسم از هماكنون به تاريخ سپرده شده است. اين گرايش، به ويژه در نظام دانشگاهي امريكالي شمالي خوب سنگربندي كرده است، اما فقط براي اين كه به سادگي محو و نابود شود، و به اين ترتيب تنها در آن رشتههائي باقي ميماند، و شايد حتي چند صباحي در آنجا تجديد قوا هم بكند كه دير از راه رسيده باشند و محلّيتر و محدودتر از آني باشند كه در هجوم اوليه پستمدرنيسم آنرا دريافته باشند. (در ميان متخصصين علوم سياسي و روابط بينالمللي كشورهاي انگليسي زبان، پستمدرنيسم در سالهاي اخير رواج به ويژه مضحكي داشته است ).
با اين وصف پيشرفت اين مبارزه كمتر در نتيجه ردّ قطعي و تعيين كنندة پست مدرنيسم در عرصة نظري حاصل شده است و بيشتر به بركت يك خيزش جهاني و سراسري بر عليه جهانيسازي سرمايهداري حاصل شده است كه دستور بحثهاي روشنفكري را عوض كرده است (كاريترين نقدهاي فلسفي از پستمدرنيسم طي دورهاي به عمل آمد كه اين گرايش در اوج رونق خود بود و به نظر ميرسيد تأثير آن نقدها بر نفوذ پستمدرنيسم چندان قابل توجه نيست ).
با اين حال يك مسئله وجود دارد كه هنوز تا حدّي ماية ناراحتي است: اين جنبش نوين را چه بايد بناميم؟ نامي كه معمولاً در مورد آن بكار ميرود ـ يعني جنبش ضد جهانيسازي ـ براي جنبشي كه دقيقاً به همين خصليت بينالمللي خود بسيار مي بالد و قادربوده است به شكل بسيار مؤثري در تمامي پنج قارّه جهان، وراي مرزهاي ملّي كشورهاي گوناگون ، مردم را بسيج كند، به وضوح يك نوع نامگذاري بيمعني است. چهرههاي برجستة اين جنبش، به درستي از اين نام فاصله گرفتهاند. نائومي كلاين مينويسد: «كاربرد زبان ضدّ جهانيسازي سودمند نيست.»(۲۷)در نخستين مجمع اجتماعي جهاني در پورتوآلگره در ژانوية ۲۰۰۱، سوزان جورج اظهار داشت: «ما ‹طرفدار جهاني سازي› هستيم، زيرا خواهان تقسيم و اشتراك در دوستي، فرهنگ، آشپزي، همبستگي، ثروت و منابع خود هستيم.»(۲۸) ويتوريو اگنولِتّو از مجمع جهاني جنواهم نفرت خود را از برچسب ‹غيرجهاني› كه جنبش در ايتاليا به وسيلة آن شناخته ميشود، ابراز داشته است .(۲۹) بسياري از فعّالان آمريكاي شمالي، به آن نحوة تفكيكي نزديك شدهاند كه ظاهراً نخستين بار از سوي ريچاردفالك، بين دو نوع جهانيسازي به عمل آمده است: يكي > جهانيسازي از بالا، كه منعكسكنندة همكاري ميان دولتهاي عمده و كارگزاريهاي اصلي شكلبندي سرمايه است< و ديگري ‹ جهانيسازي از پائين، ۰۰۰ صفآرائي نيروهاي اجتماعي فراملي كه نگرانيهاي زيستمحيطي، حقوق بشر، مخالفت با مردسالاري و چشماندازي از جامعة انساني مبتني بر وحدت فرهنگهاي گوناگون كه به دنبال پايان بخشيدن به فقر، ستم و سركوب، تحقير و توهين و خشونت جمعي است به آنان وحدت بخشيده و آنها را به حركت درميآورد.›(٣۰) ديگران به روش ديگري در صدد تعيين ماهيّت آن نوع جهانيسازي هستند كه با آن مخالفاند و به اين منظور از جهانيسازي ‹شركتهاي بزرگ›، جهانيسازي ‹نوليبرالي›، يا جهاني سازي ‹ليبرال› (كه براي انگليسي زبانها خيلي گيجكننده است) نام ميبرند. كاربرد اين اصطلاحات گوناگون حاكي از وجود چيزي بيش از تفاوتهاي لفظي و اصطلاحي است. اين به صورت يك كليشه درآمده است كه بگويند جنبش سياتل و جنوا آنچه را كه با آن مخالف است بهتر وروشنتر بيان ميكند تا آنچه را كه با آن موافق و مورد حمايت آن است. امّا اين گفته واقعاً درست نيست. انكار نميتوان كرد كه جنبش، چه اين موضوع را كه گزينة آن براي جانشيني ليبراليسم نوچيست و چه اين موضوع را كه چگونه ميخواهد به گزينة مزبور دست يابد، هر دو را، تاكنون بازگذارده است. اما اين ابهامات ناشي از روشن نبودن پاسخ اين پرسش است كه دشمن كيست؟ اين مسئلهاي تعيينكننده است كه آيا دشمن ليبراليسم نو است ـ يعني آن سياستهائي كه اجماع واشنگتن دربرگيرندة آنها است، و آن الگوي انگليسي ـ آمريكايي سرمايهداري كه اين سياستها مي خواهند در همة جهان به آن عموميت بخشند ـ يا دشمن از اساس خود شيوة توليد سرمايهداري است؟ چگونگي پاسخ به اين پرسش به ما كمك خواهد كرد تا گزينة مرجح و استراتژي موردنياز براي عملي كردن آن گزينة مرجح تعيين شود . به نظر من بهترين شكل توصيف اين جنبش، توصيف آن به عنوان يك جنبش ضد سرمايهداري است. اين را از اين جهت نميگويم كه اكثريتي از فعّالان جنبش، اين را ممكن يا شايد حتّي دلخواه ميدانند كه نظام ديگري به كلّي جايگزين سرمايهداري شود. تأثير فروپاشي بلوك شوروي در ضعف نسبي چپ سنّتي و نيز فقدان اعتماد به سوسياليسم به عنوان يك نظام جايگزين براي سرمايهداري كه كلية شئون جامعه را دربرگيرد، هنوز احساس ميشود. امّا با همة اين احوال، اين جنبش از همان نوعي است كه جيوواني اريگي، ترنس هاپكينز و امانوئل والراشتاين آنرا جنبش ضد نظام (۳۱) مينامند؛ به اين معنا كه اين جنبش فقط عليه ناهنجاريها يا جريانهاي خاص و مشخصي ـ كه مثلاً به تجارت آزاد يا محيط زيست يا بدهيهاي جهان سوم مربوط ميشوند ـ تعرض نميكنند بلكه نوعي تشخيص و آگاهي از ارتباط متقابل ميان مجموعة متنوع و بسيار گستردهاي از بيعدالتيها و خطرات گوناگون محرّك آن است، اگنولِتّو مسير زندگي سياسي خود را به عنوان نمايندة حركتي كه از امور مشخصي آغاز شده و به امور عام رسيده است و به وسيلة بسياري از فعّالان سياسي ديگر هم تجربه شده، توصيف كرده است. او كه در سالهاي دهة ۱۹۷۰ در منتهااليه طيف چپ در دموكراتسياپرولتاريا فعاليت داشت، همراه با تندباد رويدادها از اين جريان دور شد و طي دهههاي ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ به عنوان يك پزشك در جنبش ايدز در ايتاليا فعّال شد. هنگامي كه در اواسط دهة ۱۹۹۰ داروهاي ريتروويرال در شمال به طور گستردهاي در دسترس عموم قرارگرفت، توجه اگنولٍتو به وضع ناهنجار كساني معطوف شد كه در جهان سوم از اچ.آي.وي و ايدز رنج ميبردند. در اينجا او با موانعي روبرو شد كه در نتيجه ادعاها و مطالبات شركتهاي بزرگ داروسازي در زمينة حقوق مالكيت صنعتيشان ايجاد شده بود و مورد حمايت سازمان تجارت جهاني هم بود. به اين ترتيب او خود را در حال برقراري ارتباط با ساير سازمانهاي غيردولتي براي تعرّض عليه سازمان تجارت جهاني، و آنگاه پس از جنوا در حال تبديلشدن به يكي از رهبران مجمعهاي اجتماعي يافت كه در سرتاسر ايتاليا رواج يافته و به يكي از كانونهاي اصلي جنبش جهاني تبديل شده بودند (۳۲ ). امروز هم بيش از هر چيز ديگري همين آگاهي رو به رشد از نظام حاكم و نحوة عملكرد آن است كه ماهيت اين جنبش را مشخص ميكند. پيش از اين در سياتل، جرالدمك اين تي، رهبربخش عمومي اتحاديه E M C S F A يك شعار قديمي مربوط به دهة ۱۹۶۰ را از نو زنده كرد: «ما بايد نام اين نظام را تعيين كنيم ۰۰۰ و اين نظام، سرمايهداري شركتهاي بزرگ است(۳۳)» اين واقعيت كه يك رهبر سنديكائي كه قوياً متعهد به پشتيباني از دولت كلينتون است مجبور شده باشد جلو خود را رها كرده و با چنين لحن راديكالي سخن بگويد، نشانهاي از تغيير فضاي ايدئولوژيك است. متمركزشدن توجه اين جنبش به مبارزة ضد نظام در مهمترين سند برنامهاي آن تا اين تاريخ، يعني فراخوان جنبشهاي اجتماعي كه در فورية ۲۰۰۲ در دوّمين مجمع اجتماعي جهاني منتشر گرديد نيز آشكارا ديده ميشود: «ما در حال ساختن يك اتحّاد بزرگ از مبارزات و مقاومت در برابر نظامي هستيم كه بر تبعيض جنسي، نژادپرستي و خشنوت مبتني است؛ نظامي كه در برابر نيازها و آرزوهاي مردم، براي منافع سرمايه و مردسالاري مزيت و تقدّم قائل است(۳۴ ) . يك رويداد خارج از برنامة ديگر اما به نظر برخي افراد، اين تلاش براي تعيين ماهيّت دقيق جنبش ضد سرمايهداري تلاشي نابهنگام و بيهوده است، زيرا معتقدند خود اين جنبش از رويدادها عقب مانده است. نخسيتن بخش از سلسله مقالات تايمز مالي كه به بررسي مسئلة «ضديت با سرمايهداري» اختصاص يافته بود در تاريخ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ منتشر شد. چند هفته پس از يازده سپتامبر روزنامه ياد شده كه پيش از آن جريان رشد و تكامل اين جنبش را با تفصيل بسيار «و تا حدّي هم عصبي» دنبال كرده بود، خاطرنشان كرد كه: «يكي از نتايج و پيامدهاي حملات تروريستي به ايالات متحده كه كمتر مورد توجه قرارگرفته، اين است كه جنبش تودهاي عليه جهانيسازي را ناگهان ـ و دست كم موقتاً براي مدتي ـ در جاي خود متوقف كرده است(۳۵) » ساير مفسرين مخالفت با جنبش از اين هم فراتر رفتند و دنبال اين بودند كه انگ همكاري با تروريسم را به جنبش بزنند. به عقيدة جان لويد كه روزنامهنگاري است نزديك به نيوليِ بِر : « آن ضدّيتي با امريكا كه به تروريسم منجر ميشود يا دست كم از تروريسم پشتيباني ميكند، براي ضدّيت با امريكاي برخي از جنبش هاي جهاني مشكل ايجاد ميكند. اين جنبشها برخي از همان نغمه هاي تروريسم ضد امريكائي را ساز ميكنند و با توجه به اين كه اكنون كاملاً واضح است برد و باخت در چنين قماري در حال حاضر چقدر سنگين است، آنان كه چنين عقايدي دارند بايد خيلي دقيق حساب كنند كه با چه قيمتي اين كار را انجام ميدهند… تنها گروه سياسي كه در حال حاضر از تاكتيكهائي كه به وسيلة جنبشهاي جهاني به وجود آمده ـ يعني استفادة پراكنده از خشونت و مقابله از طريق شبكههاي غيرقابل كنترل و غيرقابل پيشبيني ـ استفاده ميكند، القاعدة بن لادن است. (۳۶ ) نوشتههائي از اين جنس انصافاً به درد سطل آشغال ميخورد. اين نوشته، يك شبكة مخفي را كه قتل عام مسافران هواپيمايي غيرنظامي و خدمة آن و نيز كارگران دفتري و آتشنشانان را يك تاكتيك مشروع تلقّي ميكند، با جنبشي كه پيوسته بر پايبندي خود به سازماندهي علني و دموكراتيك و بر اعتراض مسالمتآميز تاكيد ورزيده است، همتراز ميكند و آنها را در رديف هم قرار ميدهد. خشونتي كه به طور احمقانهاي به وسيلة حاشية آنارشيستي گروه بلوك سياه در اعتراضات گوناگون ضدسرمايهداري ابراز شده است ناچيز و غيرقابل توجه بوده است. مشكل بتوان ريختن مك دونالدها توي صندوق زباله يا آتشزدن چند آدمك پارچهاي را ، با كوبيدن هواپيماهاي پر از مسافر خطوط هوائي غيرنظامي به برجهاي مركز تجارت جهاني مقايسه كرد. تنها سلاحهائي كه در جريان تظاهرات متعدد اين جنبشها آتش شده است، سلاحهاي افسران پليس بوده است كه به طرف تظاهركنندگان شليك كردهاند. ضمناً توصيف كردن جنبشي كه معروفترين تظاهرات اعتراضي آن در ايالات متحده و عمدتاً با شركت امريكائيها صورت گرفته است به عنوان يك جنبش ضد امريكائي احمقانه است . با اين همه يازدهم سپتامبر براي جنبش ضد سرمايهداري، به ويژه در امريكاي شمالي در حكم ضربهاي بود. اعتراضاتي كه به مناسبت اجلاس مجامع عمومي سالانه صندوق بينالمللي پول و بانك جهاني در واشنگتن براي پايانماه سپتامبر ۲۰۰۱ برنامهريزي شده بود، لغو شد. جلسه وزراي كشورهاي عضو سازمان تجارت جهاني كه در نوامبر همان سال در دوحه پايتخت آن پايگاه نمونه «حكومت دموكراتيك» ! يعني شيخنشين قطر در خليجفارسي تشكيل شد، موفق گرديد آن دور مذاكرات تجاري را كه در سياتل از انجام آن جلوگيري شده بود، به انجام رساند. بيانية دولت بوش براي «اعلان جنگ عليه تروريسم» و محدوديت آزاديهاي مدني كه بويژه در ايالات متحده و بريتانيا با آن همراه بود، جوّي را بوجود آورد كه براي هيچ شكل اعتراضي جوّ چندان مساعدي نبود. (به شكلي اخطاركننده، اف بي آي و ساير كارگزاريهاي مجري قانون ايالات متحده، از نو مفهوم «فعاليتهاي ضد امريكائي» را كه مربوط به دورة مك كارتي بود، كشف كرده بودند). برخي از هواداران جنبش ضد سرمايهداري از نظر خود دلائلي براي حمايت از جنگ در افغانستان پيدا كردند. مثلاً پذيرفتن اين فكر و دل خوشكردن به آن كه سرنگوني طالبان ، افغانها – و به ويژه زنان افغان - را از سلطة جنگسالاران متعصب اسلامي رهائي خواهد بخشيد(۳۷)، كه توهم از آب درآمد. و – شايد جديدترين خطر در چشماندازي بلندمدتتر – اين بود كه كشتار كساني در يازده سپتامبر كه دقيقاً از تيپ و تبار همان كارگران فكري و بدني بودند كه پيروزي بلندمدت جنبش ضد سرمايهداري به حمايت آنان بستگي داشت، خطر تخريب آن اتحّاد معروف به Alliance Turtle – Teamster- يعني اتحاد كارگران متشكل با فعّالان ان.جي.اوها را به همراه داشت كه براي سياتل و برخي اعتراضات بعدي (بويژه اعتراضات در كبك سيتي، جنوا و بارسلون) از چنان اهميتي برخوردار بود . تأثير اين پسرفت، امّا تخريب جنبش نبود، بلكه بيشتر، موجب انتقال مركز ثقل آن از امريكاي شمالي به اروپا و امريكاي لاتين شد. تظاهرات جنوا در ژوئية ۲۰۰۱ نشانة نخستين مرحله از يك روند راديكالتر شدن بود كه سراسر جامعة ايتاليا را در نورديد و چپ ايتاليا را پس از بيست سال ركود و افسردگي از نو زنده كرد. مجمع اجتماعي جنوا كه اين اعتراضات را سازماندهي كرده بود، يك الگوي سازماني براي يك جنبش سراسري در مقياس كشوري فراهم ساخت كه گرايشهاي گوناگون در درون آن آموختند چگونه با يكديگر به طور سازنده كار كنند. اين جنبش در برابر جنگ افغانستان با يك رشته اعتراضات تودهاي واكنش نشان داد. در بريتانيا، كه نيروي بزرگي به اعتراضات جنوا فرستاده بود، مخالفت با «جنگ عليه تروريسم» و نيز با حكومت ترور اسرائيليها در سرزمينهاي اشغالي، براي نخستين بار جنبشي را به وجود آورد كه با جنبشهاي قارّهاي اروپا و امريكاي شمالي قابل مقايسه بود: بر اين گردهمائيها و دمونستراسيونهاي بزرگ ضد جنگ فعّالان جوان مسلّط بودند؛ گوئي اينان همان مردمي بودند كه در سياتل و جنوا حضور داشتند ، امّا حتي اين جنبشهاي ايتاليا و بريتانيا هم در مقايسه با تظاهرات عظيم اعتراضي « عليه اروپاي سرمايه و جنگ» در خارج از اجلاس سران اتحادية اروپا در بارسلون، در روز ۱۶ مارس ۲۰۰۲، كوچك و رشد نايافته به نظر ميآمد. هم سازمان دهندگان اين تظاهرات و هم مقامات رسمي، هر دو يكسان غافلگير شدند و يكه خوردند هنگامي كه نيمميليون نفر، عمدتاً مردم بومي، در حركتي گردهم آمدند كه تايمز مالي آنرا «يك تظاهرات مسالمتآميز عليه سرمايهداري جهاني شده ۰۰۰ با شركت كساني كه تاكيد ميورزند جنبش آنان با حملات ۱۱ سپتامبر عليه ايالات متحدّه نمرده و نيازي نيست تظاهرات خود را با خشونت ضايع كنند(۳۸)» ناميد. در همين اثناء دومين مجمع اجتماعي جهاني هم كه در آغاز فوريه ۲۰۰۲ در پورتو آلگره تشكيل شد، از لحاظ حجم و ابعاد آن سه يا چهار برابر مجمع قبلي خود بود. بين ۶۵۰۰۰ تا ۸۰۰۰۰ نفر از فّعالان اجتماعي كه اكثريت بزرگ آنان از خود برزيل بودند، گردهم آمدند تا در آنچه به يك نوع «پارلمان جهاني جنبش ضدسرمايهداري» تبديل شد، شركتكنند . اين مجمع اجتماعي جهاني با طنين رويدادي كه از اين هم جنوبيتر بود، دنبال شد: شورش تودهاي عليه ليبراليسم نو كه در دسامبر ۲۰۰۱ آرژانتين را به لرزه درآورد. اكنون ديگر نميتوانستند جنبش را صرفاً به عنوان مسئلهاي كه به شمال مرفه مربوط ميشد، ناديده گيرند . يازدهم سپتامبر و «جنگ عليه تروريسم» گرچه رويدادهائي دهشتناك و ناخوشايند بودند، امّا از جهاني هم موجب ژرفش جنبش ضد سرمايهداري شدند. اين تحولات فعّالان اجتماعي را وادار ساخت كه با آنچه كلود ِسرفَتي «جهانيسازي مسلحانه» مينامد، يعني روندي كه جهانيسازي سرمايهداري از طريق آن تنشهاي اجتماعي و ژئوپوليتيكي موجود را تشديد ميكند و به اين ترتيب زمينة دخالت نيروي نظامي را – بيش از همه به وسيلة ايالات متحده و همپيمانان آن – فراهم ميسازد، مقابله كنند(۳۹ ). فراخوان جنبشهاي اجتماعي كه در اجلاس پورتوآلگرة دوم به تصويب رسيد «آغاز يك جنگ دائمي جهاني را براي استقرار و تحكيمبخشيدن به تسلّط دولت آمريكا و متحدانش … » افشا و محكوم ميكرد و تصريح داشت كه «مخالفت با جنگ در قلب جنبش ما است » . نشانة ديگر گسترش چشماندازهاي جنبش ، مشاركت و درگيرشدن صدها نفر از فعّالان ضد سرمايهداري در تلاشهاي جنبش بينالمللي همبستگي بود كه براي ايجاد سپرهاي حمايتي انساني، به منظور بستن راه دسترسي اسرائيليها به ساحل غربي رود اردن در جريان تعرّض خشونت بار نيروهاي نظامي اسرائيل عليه تشكيلات خودگردان فلسطين در بهار سال ۲۰۰۲ در اين حركت شركت جستند. ژرژ مونبيو در اين باره نوشت : « رسيدن اين جنبش به ساحل غربي ، نتيجة رشد و تكامل طبيعي و دروني فعاليتهاي آن در جاهاي ديگر است. براي سالها اين جنبش در حال جدال بر سر سياستهاي خارجي مخرب قدرتمندترين حكومتهاي جهان و شكستهاي حاصل از آن سياستها در نهادهاي چندجانبهاي بود كه حامل اين سياستها بودند ۰۰۰ در فلسطين مانند هرجاي ديگر، اين جنبش به دنبال آن است كه خود را بين قدرت، و كساني كه قرباني آن قدرت هستند قراردهد(۴۰ ). اما اگر جنبش ضد سرمايهداري ، هم يازده سپتامبر را از سرگذرانده و زنده مانده است و هم اعلان «جنگ عليه تروريسم» آنرا وا داشته است كه افق نگرش خود را گسترش بخشد، سؤالات بسيار مهمي نيز مانده است كه بايد به آنها پاسخ دهد. اين سؤالات همانگونه كه پيش از اين نشان دادهام به سرشت و ماهيت دشمن، استراتژيهاي موردنياز براي غلبه بر آن و همچنين ماهيت جامعة جايگزيني مربوط ميشود كه پس از پيروزي بر اين دشمن، بايد ايجاد شود . اين از جهات بسياري يك نقطة قوّت بوده است كه جنبش تا اين تاريخ در واكنشهاي خود در برابر هيچيك از اين مسائل موضع قطعي و روشني اتّخاذ نكرده است، امّا معنايش اين نيست كه اين وضع بايد، همچنان ادامه يابد. هدف اين كتاب ارائه يك مجموعه از پاسخهاي اين پرسشها است؛ و اگرچه (در فصل سوم) حاوي برنامهاي هم هست، اما بيشتر يك بحث گسترده است پيرامون آنچه كه جنبش ضد سرمايهداري بايد نمايندة آن باشد تا يك مانيفست سياسي . كتاب، به شكل آزاد از مانيفست حزب كمونيست كارل ماركس و فردريك انگلس الهام گرفته است. البته اين كار احمقانهاي خواهد بود كه كسي بكوشد به چيزي بهتر از يك چنان اثر كلاسيكي دست يابد يا آن اثر را به روز درآورد. امّا از آنجا كه مانيفست مشهورترين بيان نقد ماركس بر شيوة توليد سرمايهداري است ـ نقدي كه جنبش ضد سرمايهداري، هم در نظريه و هم در عمل دوباره آن را از سرگرفته و دنبال ميكند ـ حتّي اگر بيشتر فعّالان اين جنبش اطلاق عنوان ماركسيست را به خود نپذيرند، از اينرو، در آنچه پس از اين خواهد آمد ، ماركس يك مرجع و نقطه عطف بزرگ و عمده است و من جابجا در اين كتاب به فورم مانيفست نزديك شدهام (۴۱). طبيعي است كه اين كتاب كوچك به هيچ روي نميتواند ادّعا كند پاسخهائي كه ارائه كرده قطعي و نهائي است. جنبش ضد سرمايهداري دربرگيرندة مجموعة متنوعي از چشماندازهاي سياسي گوناگون است و تعهد به وحدت در عين كثرت يكي از اصول و مباني متشكل كنندة اين جنبش است كه قويترين تاكيدها بر آن شده و به طور گسترده مورد عمل قرار گرفته است. كتاب حاضر يك مانيفست ضد سرمايهدراي است. بسياري ديگر از اين گونه ميتوانند و بايد وجود داشته باشند. بحثها و استدلالات من ، معرف يك برداشت ويژه از آن چيزي است كه اين جنبش با آن سروكار دارد. برداشتي كه بيش از آن زير تأثير سنت انقلابي ماركسيستي است كه احتمالاً كسان بسياري راحت بتوانند با آن كنار آيند. با اين همه من اين بحثها و استدلالات را هم به عنوان اداي سهم خودم در بحث درون جنبش ، و هم به اميد اين كه مردم بيشتري را متقاعد سازد كه داشتن دنيائي ديگر هم به راستي ممكن است، به خواننده تقديم ميكنم .
----------
*:A T T A C كه از حروف اول
association for the taxation on financial transactions for the aid of citizens فراهم آمده است ، به معناي «انجمن ماليات بر معاملات مالي براي كمك به شهروندان» و در واقع جنبشي عليه اسپكولاسيون مالي بين المللي است كه براي دريافت نوعي ماليات توبين از معاملات مالي بين المللي ، بمنظور تعديل درآمدهاي حاصل از اين گونه معاملات و صرف آن در امور مربوط به رفاه عمومي مبارزه مي كند.(مترجم)
*:A T T A C كه از حروف اول
association for the taxation on financial transactions for the aid of citizens فراهم آمده است ، به معناي «انجمن ماليات بر معاملات مالي براي كمك به شهروندان» و در واقع جنبشي عليه اسپكولاسيون مالي بين المللي است كه براي دريافت نوعي ماليات توبين از معاملات مالي بين المللي ، بمنظور تعديل درآمدهاي حاصل از اين گونه معاملات و صرف آن در امور مربوط به رفاه عمومي مبارزه مي كند.(مترجم)
نشر بيدار
اشتراک در:
پستها (Atom)